ف خوابیده روتختم داره با موبایلش ور میره.منم نشستم بغلش دارم تو فیس بوک میچرخم.یکی از فرندهام یه استتوس گذاشته با این مضمون:همین که عزیزت نگاهش را از تو گرفت ،تو غریبی.اینو با یه حالتی که مثلا عنم گرفته از جمله واسه ف خوندم.بعد ف فکر کرد من اینو جدی گفتم.برگشته میگه :فکر کن کسی به اون چشای سگت نگا کنه بعد بتونه نگاشوازت بگیره.میگم:بکپ بابا.تو که می دونی...دوتامون ساکت میشیم...اشکام میاد پایین و میره تو دهنم...شوره...خیلی شور
1 comment:
ولی من دیگه روم نمیشه از طرف باهاش درد و دل کنم، زیادی گفتم؛ می ترسم اگه دوباره سر حرفو باز کنم حوصلش سر بره و به روم نیاره...
Post a Comment