بعد از ماچ و بوس و تف مالی وخاله بازی هایی از جنس عید دیدنی خودم می مونم و اتاقم و کتابا و سیزده روز خالی.شروع کردم قلعه ی حیوانات خوندن .(بله من بی شرم هنوز در بیست سالگی این کتابو نخوندم)یهو مامان داد میزنه :مه سا خاله مهرناز داره میاد.تو دلم میگم ای وای ...الان امیرحسین و نگار دخل خونه رو میارن.یه یک ساعتی از اومدنشون میگذره .با شوهر خاله ی گرامی نشستیم یه مستند می بینیم که مسعود بهنود ساخته.راجع به خواننده های قدیمی و خفنی مثل بنان و ادیب خوانساری و ...شوهرخاله که کلی شاخه تو موسیقی داره یه توضیحاتی راجع به بنان میده.کلی حال میکنم باهاش.یهو میبینم از اتاق صدا میاد.رفتم دیدم تمام کتاب دفترهامو بهم ریختن واسه پیدا کردن کاغذ که اسم فامیل بازی کنند.امیرحسین قیافه ی ترسناکمو که دید نزدیک بود سکته کنه.داد زدم:پدسسگ کی بهت اجازه داده آخه؟دوتاشون می دون بیرون.امیر حسین نگارو میکشه جلو که مثلا در گوشش یه چیزی بگه:نگار امروز سی تومن از مه سا گرفتم.با یه لحن خوشحال شیطون احمقی.میخندم.میفهمن که شنیدم.بهم زبون درازی می کنه و میدوه تو هال.دارم کتابامو جمع می کنم که چشمم میخوره به نوشته اش...میخونمش...چقدر دلم تنگته لعنتی
No comments:
Post a Comment