تو آزمایشگاه بیوشیمی نشستم و یک کلمه از حرفهای استاد رو نمی فهمم.از پنجره بیرونو نگاه میکنم و هی دلم میخواد برم از این آَشغالدونی بیرون.به خودم که میام میبینم بچه ها آزمایشو شروع کردن.سرسری گزارش کارو میخونم.کلمه ها از جلوی چشمام میگذرن و خودم تو فکرهای لعنتی ام گیج می زنم.منگم از اتفاقات این روزها و گهی که به خودم و زندگیم زدم(زدن).قراره با پیپت ده سی سی اسید بردارم.حواسم نیست.اسید میره تو دهنم.منگم.قیافه ی مارال جلوی چشمامه که داد می زنه تف کن.از صدای دادهاش به خودم میام و همه رو بالا میارم.تا شب دهنم سرویس می شه از شدت سوزش.سیگاری می کشم و میگویم گوربابای بیست سالگی و آرمان های ت...اش.
پ.ن:قسم به دردهای حقیقی که تورا به لجن می کشانند...
No comments:
Post a Comment