وارد اتاق که می شم چشمم میفته به اسم لعنتی اش:ک... بین هزارتا کلمه ی دیگه.دلم می خواد موبایلو بردارم و زنگ بزنم بهش و بگم که دوستش دارم .بی دلیل منطقی و دهن پرکنی.بی مقدمه ومستقیم.پشیمون میشم وفکر میکنم شاید با اس ام اس بهتره.چون همین که بدونه کافیه.لازم نیست جوابی شنیده شه.باز هم پشیمون می شم.چون دیگه خیلی دیره واسه اینکه بدونه تو ذهن من اونی نیست که خودش فکر میکنه.که خیلی دوست داشتنی ترو محکم تره.که قابل احترام تره.
کاش می فهمید این حس و این رابطه حداقل از نظر من چیزی بیشتراز شوخی گرفتن و کل کل کردنه.کاش می فهمید اگر کمی عاقل تر بود من حاضر بودم چه انرژی و وقتی برایش بگذارم.کاش برای لحظه ای از دنیای فانتزی (ومورد تایید نزدیکانش)بیرون میومد و من رو میدید که چقدر دوستش دارم .حیف که نفهمید.حیف که نخواست.
No comments:
Post a Comment