خیلی جدی نشستم پشت میزم که شروع کنم به جمع و جور کردن این کارایی که باید تا هفته ی آخر فروردین تحویل بدم.یه ذره همینجور می شینم به جلد کتابا نگاه میکنم .بعد حس می کنم که دست و دلم امروز به کار نمیره.(هرچند یه هفته است که دست و دلم به زندگی نمیره)کتابا رو از رو میز جمع میکنم و میرم یه چایی واسه خودم میریزم.در حال حاضر هم دارم"از خون جوانان وطن"گوش میدم و بلند بلند می خونم.امیر محمد درو باز می کنه و میگه :کی گفته صدات خوبه؟میگم:خودم .همینطور که داره درو میبنده سرشو می گیره بالا مثلا داره دعا میکنه میگه:شفای عاجل...میگم:انشاالله ...می خنده...می خندم...لحظه هان که به داد آدم میرسند
No comments:
Post a Comment