Friday, April 8, 2011

خوابهایی که تعبیر نمی شوند...

اس ام اس های امروز نقطه ی پایانی بود برای ساختن ویرانه ای که در ذهنم درست می کردم.خواب دیشب هم یک هپی اندینگ بسیار رومانتیک و فانتزی.خوابی که لذت و خوشحالی اش در واقعیت آنقدر نمی چسبید که در آن رویای تمام رنگی...کاش زندگی مثل همان خواب بود.آغوشی طولانی و بی پایان که کفایت می کرد رنج تمام دوران سرگردانی و بلاتکلیفی را...می دانم این ها را که بگویم دیگر راه برگشتی نیست.می روم پی زندگی خودم.پی واقعیتی که ناگزیر باید پذیرفت.که اگر نپذیریمش ازهجوم  این حجم تفاوت رویا و رئال زندگی نابود می شوم.زندگی سخت گرفت و من آن را به اشتباه جدی...لحظه ای است که حس میکنی آنقدر کشیده ای از روزگار که اگر همین الان کل زندگی نکبت بارت را نشانت دهند،به گوشه ای تکیه می دهی و با نگاهی خالی از حسرت و اشک نگاه میکنی به روزهایی که می توانستند خیلی بهتر از آنچه که بودند باشند...مثل نگاه آدمهای هر روزه ای که زندگی برایشان جز یک زمستان کش دار پر از تنهایی نبود...سرد و کرخت...بی روح...

پانوشت اول:این پست قراربود عاشقانه ای باشد به احترام آن نگاهها که در آمد و شد بودند در پاییزسال هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی ...نمی خواستم تلخ باشد...

پانوشت دوم:قسم به چشم های خمار و مست...پس چرا من این همه دلتنگم؟!...   

1 comment:

Anonymous said...

چه فاجعه ای است آنگاه که سکوت می کنی، ولی سکوتت مسموم است...
چه فاجعه ای است پوزخند چشمان خیره ات به زندگی لعنتی...
چه فاجعه ای است حال که دیگر اینجا چیزی برای از دست دادن نداری، ولی،
ولی رهایم کن در این فاجعه، چه فاجعه آرامی است...