Monday, April 4, 2011

بر من ببخشایید

...
بر او ببخشائید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهده اش
نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد
 

ای ساکنان سرزمین سادهء خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشائید
بر او ببخشائید
زیرا که محسور است
زیرا که ریشه های هستی بارآور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند

پ.ن:اگر یک روز من یا بهار آدم معروفی شدیم،حتما ایمیل های این چندوقتمان را در کتابی چاپ خواهم کرد.شعرها و تصورها و تحلیل ها و  حال و احوال این روزها  و دورانمان...

1 comment:

Anonymous said...

مائیم و موج سودا، شب تا به روز تنها/
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن...