Sunday, April 3, 2011

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست/تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

خوبه هنوز دوستایی برام موندن که در برابر قضاوت های نا عادلانه ی بقیه ازم دفاع کنن.نه اینکه خودم نتونم یا بخوام سکوت کنم.نه.ولی گاهی اوقات آدمها به خاطر شرایطی که پیش می یاد یا جلوگیری از جروبحث های الکی ترجیح می دن چیزی که به تو مربوطه رو یا نگن یا به تعبیر خودشون برای اطرافیانت تعریف کنن.من به طور غریزی از این وضعیت ناراحت می شم.حتی اگه ناراحت شدنم منطقی نباشه .ولی چندتا موردی که جدیدا پیش اومد خوشحالم کرد.حس خوبیه وقتی میبینی آدمهایی هستن که با دلیل و منطق ،نه به خاطر مرام و دوستی حتی،وبه خاطر شناختشون از تو در برابر این سوءتعبیر ها از تو دفاع می کنند.وجود این آدمها دلگرمی یه برای ادامه ی زندگی ام.برای اینکه باور کنم هنوز چیزهای خوبی تو من وجود داره...

پ .ن /یک :این روزها ،همان روزهای مهر هشتاد و نه است...سخت است مرور خاطرات آن حرفها و نگاهها...آن اولین بارها...سخت است که ببینی شادمانی و لحظه هایی که میتوانست برا ی تو باشد از دست رفته...ناگهان ...ولی سوزش چشم ها ست که برای تومی ماند و تیر کشیدن قلبت ...آن روزها فکر می کردم که جز مرگ یا فرار راهی نیست برای نجات اما همین که الان زنده ام گواهی است بر اینکه که آدمها پوست کلفت تر از این حرف و حدیث های ناکامی اند...میگذرنم این روزها را ...خوب یا بد می گذرانمشان..

پ.ن/دو:بهار...تیتر این پست وکل غزل بهانه ای شد برای آشتی دوباره ی من وحضرت حافظ...مرسی از همه ی یادآوری های خوب و به جایت...مرسی که هستی...هر چند فاصله ی تو تا اینجا که منم اندازه ی اقیانوسی است اما حضورت از خیلی ها که گاهی فاصله شان با من نفسی است پر رنگ تر و ملموس تر است...به سلامتی تمام لولی وشان شورانگیزوبی وفا    

4 comments:

mina said...

به نظرم قشنگیش اونجاست که تو فکر میکنی هیچ کی نمونده و همه نامردن و بی وفا،،،بعد یهو یکی با کلی مرام و مردونگی جلوت ظاهر میشه و تو به خاطر جا انداختنش کلی به خودت فحش میدی!

Anonymous said...

نمی دونم چرا اینجوری شد؟ چرا اینجا وایسادم؟ قرار نبود اینجوری بشه؛
من این تنهایی لعنتی رو به امید یه پایان دلچسب شروع کردم؛ ولی حالا نگاه می کنم و می بینم بعد مدت ها شکنجه تحمل کردن تنها یه راه جلومه و اون اینه که به تنهایی عادت کنم؛ راهیه که توش درد می کشی و بروز نمی دی؛ راهیه که حال خوش نداشتن برات عادی میشه و از این می ترسی؛ راهیه که امشب پر از ضجه می خوابی و فردا صبح پا می شی می بینی هیچ چیز این زندگی لعنتی تکون نخورده؛ راهیه که فقط دود سیگار و فحش ناموس به زندگی دلخوشیت شده؛ من قرار نبود اینجا باشم؛ من می خوام از این جهنم برم...

mina said...

من که دارم اخراج می شم مهسا!تو رو نمی دونم!!!!!
البته هنوز به لطف رئیس دانشگاه امیدوارم...شاید به جای 5ترم اجازه داد تا 10 ترم مشروط شم...

اُغلن کبیر said...

با حضرت حافظ هیچ‌وقت نباید قهر کرد؛ افسانه‌ای‌ند ایشان.
این‌که آدم‌ها پوست‌کلفت‌ند را کاملاً موافقم و این خیلی خوب است وگرنه خیلی پیش از این نسل ما منقرض شده بود و نوبت به من و شما نمی‌رسید.