ن از بلاد کفر برگشت.با سوغاتی هایی که نمی گویم تا دلتان نسوزد یک وقت(:دی) .یک ساعتی هم را دیدیم و او باید می رفت.من و "ع"ماندیم و حوضمان.یک اپیزود از "فمیلی گای"دیدیم و کلی خندیدیم.از کافه که بیرون رفتیم بحثی شروع شد که تصمیم گرفتیم کمی ولیعصر را پیاده برویم و صحبت کنیم.این کمی شد از ونک تا مطهری.از خیلی از حس ها و شرایط مشترک و غیر مشترکمان گفتیم .به من خیلی چسبید. چند وقتی است که با "ع" راحت ترم و جبهه گیری های الکی نمی کنم.کلا سخت با آدم ها راحت می شوم که بخواهم این همه از زندگیم را و حس هایم را بدون ترس از قضاوت به آن ها بگویم."ع" از آن دسته آدمهاست که می دانم حرفها و احساسات و فانتزی های رابطه اش با "ن"فیس و افاده و ژست نیست.وقتی می گوید فلان و فلان یعنی واقعا فلان و فلان.خلاصه که خوشحال شدم که اولین کار عاقلانه ی زندگی ام را کردم و به جای اینکه به "دیتی"که س برایم با آقای "پ"ترتیب داده بود بروم، یک پیاده روی خوب با "ع"داشتم همراه با کمی تخلیه ی ذهنی.
این روزها روزهای خوب و رهایی است هرچند که حواسم هست که عمر این جنس خوشی ها به هفته هم نمی کشد.مثل سیگاری که تا بخواهی از قلقلک دودش در گلویت لذت ببری تمام شده...مثل مهر هشتاد و نه ...
No comments:
Post a Comment