غم دارم دیگه آقا.غم.حتما نباید بیام بیست خط مقدمه چینی کنم که آی کوه و دشت و فلان شب ماسحر نمیشه...همین جوری که چهار زانو نشستم اینجا و هیچکاری نمی کنم غم دارم.در حد نفس تنگی و این داستانا.درسم نمی تونم بخونم هرکاری می کنم.یه کسی میخوام بیاد با هم بریم دشت و دمن.عکاسی یادم بده.یا اصن دشت و دمن هم نشد همین بغل ها با هم قدم بزنیم.یا اصن اینم نشد حداقل حضور خودشو .اعلام کنه که هی فکر نکنم تنهام.آخه تنها نیستم واقعا دارم گه اضافی میخورم.هرموقع نمی دونم چمه اینو میگم.تنها چیزی که میدونم .وازش مطمئنم اینه که نمی خوام.زندگی رو اینجوری نمی خوام.حقمون هم این نبود خداوکیلی...نبود دیگه .بود؟نبود
No comments:
Post a Comment