Saturday, April 16, 2011

وقتی هستی نگاهم تاب نمی‌آورد ;مثل رنگ روی تنت شُره می‌کنم.

گاهی وقتا هست،آدم دوست داره بره بغل اش چشاشو ببنده.بعد از صدسال خوابیدن که چشاشو باز کرد ببینه هنوز بغل شه و اونم داره بهش لبخند میزنه.یه جور دهن کجی به کل گند و نکبت زندگی سگی .انگار که زمان معنی نداره.لجن معنی نداره.هیچی وجود نداره اصن.جز ابتداو انتهای لبهایی که برای چشمهای تواز هم فاصله گرفتن... 

No comments: