ساعت ده شبه.تولد امیرحسین تموم شده و هرکی یه وری ولوئه.عزیز میگه من میرم پیاده روی.هنوز به دم در نرسیده که من مانتو پوشییده میرسم بهش و میگم منم میام.هنوزم که میخوایم از خیابون رد شیم دستمو میگیره.محکم.مثل بچگی هام که مامان تا هفت شب سرکار بود ومن با عزیز می رفتم خرید سبزی و نون می گرفتیم .با یه دست چادرشو میگرفت با یه دستم منو که له نشم زیر ماشینا.الان دیگه چادر سر نمی کنه.از وقتی قلبشو عمل کرد و تصمیم گرفت ورزش کنه چادرو گذاشت کنار.حالا یه مانتوی بلند می پوشه و کفش کتونی پاش میکنه.روسری شم تا جلوی پیشونیشه همیشه .امشبم یه روسری کرم خوشگل سرش کرده که آدم دلش غنج میره واسش .نم نم داره بارون میاد و من خودمو میچسبونم بهش که مثلا کمتر خیس شم(خنگم دیگه).مثل همون بچگی هام که وقتی میرفتیم یه جای شلوغ از ترس گم شدن یا هرچی میرفتم زیر چادرش قایم می شدم و دستشو محکم تر میگرفتم.آخه عزیز اون موقع ها جوونتر بود و خیلی تند تند میرفت.بعد من می ترسیدم تو اون شلوغی ها دستم ول شه و نتونم بهش برسم.الان اما پیر تر شده.یواش تر راه میره.منم جنس ترسهام فرق کرده البته.آدم تو شلوغی آدمها گم شه شرف داره به گم شدن تو گندی که به زندگی خودش زده...بحث این پست یکی از مقدسات زندگی منه و نمی خوام با گند و گه زندگی ام آلوده اش کنم.خلاصه که ما هی آرزو کردیم در طول این شب امن و آسایش که خداوندا!بار الها !ما اگه بخوایم در این لحظه تو بغل عزیزترین کسامون جانمون رو به شما تسلیم کنیم چه گلی باید به سر بگیریم؟که طبعا ندایی نیومد از اون بالا و ما هم توهم نزدیم که این بارونه الان واسه ما داره همینجور بمیر نمیر می باره.چون ما محمد و موسی و این ها نیستیم که تحویلمان بگیرند و هی برایمان ندا در کنند که :ای مه سا فلان وبیسار.ما فقط حاصل نا بخردی پدر و مادرمانیم وبس...
No comments:
Post a Comment