Thursday, October 25, 2012

meaningless moments

 یک مجله ی دانشجویی بین المللی با فرناز مصاحبه کرده و من دارم متن اش را برای پدربزرگ گرامی ترجمه می کنم.تقریبا بین هر جمله یک "احسنت" می گوید و مرا تا مرز دیوانه شدن پیش می برد.بعد می گوید:"نازنین چی؟ از نازنین چه خبر؟" عکس های جدیدی که نازی از پاییز باورنکردنی دانمارک فرستاده را نشانش می دهم.بعد آن همه منظره را ول کرده گیر داده به اینکه "طفلی دخترم تنها است."بعد من هی سعی دارم دلداریش بدهم که :"نه بابا!کلی دوست پیدا کرده آنجا و این عکس ها را پس کی ازش گرفته؟دوست هایش دیگر" بعدش هم عکس های محمدرضا را در فیس بوک نشانش می دهم و این که چقدر از آمریکا تعریف می کند و راضی است.آخرش دیدم دستش را سایه بان کرده روی پیشانیش و ساکت شده است.لپ تاپ را بستم و پرسیدم که چای می خورد یا نه.جواب نمی داد.همین طور هی غمگین نشسته بود تا یک ساعت.بعد این جاست که فهمیدم رفتن این سه تا فقط برای من سنگین نبوده است.البته خنگ نیستم می دانستم که برای پدرشان خیلی سخت تر است اما فقط می دانستم.درک نکرده بودم عمق قضیه را.خلاصه که کلی طول کشید که حواسش را پرت کنم .بعدش هم همه ی این داستان ها با کمی تغییر با "عزیز" هم پیش می آید و دلداری ها به طور زنجیر وار ادامه دارد.کلی از رفتنشان گذشته و هیچ کدامشان به تنهایی عادت نکرده اند.من؟ من ایگنر می کنم نبودنشان را.اصلن به این که نیستند فکر نمی کنم. یک بار عزاداری و گریه زاری ام را می کنم و دیگر همه چیز را میگذارم یک گوشه ی ذهنم درش را قفل میکنم.اگر این کار را نکنم باید بنشینم کل روز را گریه کنم .گریه کردن و این طور لوس بازی های دخترانه هم که اصلا در کت من نمی رود.یعنی شاید اگر گریه ها اثر داشت چرا .گریه می کردم.اما کاری نمیشود کرد.اگر یک ماه هم می نشستم اشک می ریختم آنها بر نمی گشتند.رئالیست بودن آدم را به ** می دهد اما بسییییییار بهتر از احمق بودن است.مثلا این که من میم موردنظر را از آن لحاظ دوست ندارم و ترجیح می دهم سینگل بمانم یک واقعیت است  و بقیه باید این را بپذیرند که آقای میم هرچقدر هم خوب و پرفکت باشد آدم من نیست.من هم آدم او نیستم.یا این که "زندگی همیشه آن طور که ما می خواهیم پیش نمی رود" هم یک واقعیت است.تلخ و اینها هم نیست خیلی.ما زیادی گنده اش می کنیم.ما خودمان را هم زیادی گنده می کنیم.باید پذیرفت همین را .این که دکتر و مهندس نیستیم و همه جا اول نمی شویم و کوتا هی یا بلندی و چاقی یا لاغری و خلاصه فاکتورهای دلخواهمان را برای پرفکت شدن نداریم مسئله ی احمقانه ای برای فکر کردن و وقت صرف کردن است.چه طور بگویم؟ما قرار است یک بار زندگی کنیم و خیلی احمقانه است که این یک بار را صرف درست کردن فاکتورهایی بکنیم که تهش هیچ سودی برای کسی ندارد و هیچ چیز خوبی به دنیای هیچ کس اضافه نمی کند.حالا نیایید بگویید که این چه حرفی بود زدی؟که مثلا آدم چاق نباید لاغر شود؟یا اگر رویای کسی بهترین جراح شدن باشد خیلی هم مفید و فلان است و چه عیبی دارد؟منظور من این است که شورش را با خیالبافی هایمان درنیاوریم.حد خودمان را بدانیم.نه این که برآورده شدن این رویاها غیر ممکن باشد.نه.ولی بحث من این است که باید بالاوپایین کرد شرایط را و دید که آیا می ارزد این یک بار زندگی را صرف رسیدن به این رویاهای زیادی گنده کرد؟آقا اصلن من را چه به این حرفها.من که قرار نیست تئوری زندگی ام را روی بقیه پیاده کنم.اما گاهی وقتها یادآوری شان برای خود آدم لازم است.یعنی به نظرم اگر آدم ها  این جمله ی "من قرار است یک بار زندگی کنم"را قاب می گرفتند می چسباندند روی دیوار اتاقشان دنیا جای خیلی بهتری می شد.آدم ها ساده تر عاشق می شدند.بیشتر قدر هم را می دانستند.وقت ارزش بیشتری پیدا میکرد ( ملت وقت کمتری را به پاساژگردی می گذراندند مثلا).یا خودم کمتر این جا چرت و پرت می نوشتم و می رفتم کتابم را می خواندم که دو ماه است قرار است تمامش کنم.

No comments: