Monday, January 21, 2013

ز خان و مان و قرابت به غربت افتادم

تولد امسالم عجیب بود. خیلی .از کسی که فکر میکنی غریبه است و توقعش را نداری بلیط تئاتر کادو میگیری.او برایت توضیح می دهد که غریبه نیست .که چیزهایی از من می داند که آشنایان ممکن است ندانند.که مثلن"بگو بگو" ی نامجو یا odd to simplicity با من چه می کنند .راست هم میگوید.آدم از آشنایانش توقعاتی دارد که از غریبه ها ندارد و نمی دانم این چه رسمی است که همیشه بر عکس انتظار آشناها ناامیدت میکنند.به هر حال برای هزارمین بار از این غریبه ی محترم بابت قبول نکردن کادویش عذر خواهی میکنم و اگر اعتراف جرمم را سبک تر میکند باید بگویم من در پایان بیست و یک سالگی هنوز برای خودم غریبه ام.این که آدم خودش را پیدا کند و برای خودش آشنا باشد بزرگترین نعمت است.من برای خودم غریبه ام اما.ادا در نمی آورم و لوس هم نمی شوم.اما هنوز گم و گورم بین هزار تصویری که پخش است از من. هر آدم دور و برم را که یک آینه فرض میکنم ، در هرکدام تصویری غریب از دیگری می بینم.غریبم.من با خودم و با آدمهای آشنای هرروزم غریبم.بیگانه ام؟نه این کلمه ی غریب بیشتر می چسبد به جمله.بیشتر نزدیک است به حس مزخرف الان من.از غربة می آید.دهخدا غربة را این گونه معنی می کند: دوری از جای خود،دوری از وطن و شهر... 

راست می گوید.من در شهری هستم که شهرم نیست.وطنم نیست.وطنی که آشناها غریبه شوند وخودت برای خودت غریبه باشی وطن نیست،غربت است.از همین ها که دهخدا می گوید.

حالا درست است که من اینجا نک و ناله می کنم که گم شده ام( آگهی هم دادم حتی) و غربت زده ام و فلان اما بیست و یک سال (با این که کم است ) آنقدر هست که به آدم یاد بدهد می تواند بعد از هزار بار گم شدن پیداشود.بعد از هزار بار له شدن فردا صبح اش که از خواب پا می شود بگوید از اول شروع می کنم.من بیست و یک سال دارم.دقیقش را که بخواهید بیست و یک سال و هفده ساعت دارم و می خواهم که پیدا باشم.که آشنا باشم.برای شما هم نه حتی .برای خودم.شهری هم که  آن هر لحظه اش حس غریب بودن ندهد وطن من است و باز باید بگویم این بیست و یک سالگی آنقدر بوده که آدم بفهمد این کشور لعنتی با این تهران سیاه لعنتی ترش هیچ وقت برای آدم وطن نمی شود.همین.این تمام خزعبلات ذهن ناقص من بود و تمام چیزی که می توانستم در آستانه ی بیست و دو سالگی بگویم.با این آگاهی که نگفتنشان هم فرقی در اوضاع و احوال ما نمی کرد و ما هم چنان قرار است که دوره کنیم شب را و روز را ، هنوز را...

No comments: