وقتی نمی نویسم مثل این است که دارم خودم را مجازات می کنم.برای کارهایی که باید می کردم و نکردم و هی به خودم می گویم تا وقتی انجامشان ندادی حق نداری چیزی از آنها بنویسی.مازوخیسم حاد.بعد هی دلم برای نوشتن تنگ می شود.نوشتن از لحظه های خوش اما خیلی نادر بعضی از این روزها.نوشتن از آرزوها یی که دوباره دارند رنگ می گیرند (به هر قیمتی).اما بعد که به زندگی بی نهایت تلخ روتین برمی گردم همه شوقم برای نوشتن از بین می رود.حس می کنم با این نوشتن ها فقط زندگی ام را به مسخره گرفته ام و خودم را به بازی.انگار که گوشه ای بایستی و از دور به گدایی که از پرشدن کاسه پولش خوش حال است پوزخند بزنی.اصلن جوری شده که فکر می کنم هر کس این روزها خوش حال است یا نفهم است یا خودش را به نفهمی زده.انگار که فقط معجزه ای بزرگ می تواند مردم این شهر را از این غم طولانی لعنتی نجات دهد.انکار و بی خیالی هم جواب نمی دهد دیگر.هرچقدر هم خبرهای بد را دایورت کنی به جایی دیگر باز غصه داری.انگار که داری حفره ای درونت درست می کنی که قرار است تا ابد خالی باشد.(سلام "ن").بعد می مانی که این حفره خالی اش بهتر است یا وقتی از سنگینی سیاهی این روزها پر بود.آدم باید با خودش رو راست باشد بالاخره.باید بفهمد که چه می خواهد.باید بداند که برای زنده ماندن کدام را انتخاب کند و قبل از همه ی این ها باید خودش را همین طور که هست بپذیرد.با هر گه و نکبتی که دورنش است.آدم غم را می تواند انکار کند ولی خودش را نه.من اگر به جای این همه تقلا کردن و به هیچ جا نرسیدن خودم را همین قدر مزخرف که بودم قبول می کردم خیلی زودتر می فهمیدم که این حفره باید خالی باشد با پر.خودم را یادم نمی آید اصلن.باید از جایی شروع کرد.هر قدر دیر...هرقدر سخت
No comments:
Post a Comment