Saturday, December 10, 2011

بانوی موسیقی و گل

نمی فهمم."ن" را نمی فهمم این روزها.تمام خشم این چند وقت را یک جا رویش خالی کردم .نمی توانستم قبول کنم این "ن" همان دوست نه ساله ای است که همیشه  برایم سمبل زندگی بوده .که هروقت زمین خورده محکم تر از قبل بلند شده.حس می کردم دارم از دست می دهم اش.هرچند هم چنان بعد از آن همه جروبحث های بی موقع مطمئنم که می داند دارد چه می کند و از زندگی چه می خواهد.همین اطمینان و ایمانم به او نگذاشته بود که تا الان چیزی بگویم.اما گاهی اوقات می ترکی از بس که حرف روی دلت جمع می شود.حالا که گفته ام یاد سیزده سالگی خودم می افتم.که چه موجود مجهولی بودم برای بقیه.دوستان جدیدی پیدا کرده بودم و تا همین الان بیشترین دیوانگی هایم را با آن ها داشته ام.که بعد از یک سال هرکداممان به گوشه ای امن پناه بردیم انگار که از خودِ سال پیش مان ترسیده باشیم.اما در همان یک سال با آن ها دنیا را کشف کردم.درس تقریبا سهمی کمتر از یک درصد در زندگی ام داشت.شب و روزم به رمان و شعر و فیلم و علافی با دوستان جدیدم می گذشت.کارهایی در آن یک سال کردم که حتی الان که هشت سال از آن زمان گذشته از فکر کردن بهشان ترسم میگیرد.برای اولین و آخرین بار در آن سال جلوی حرف های خزعبل و نفرت انگیز یکی از پوک مغز ترین آدم ها که معلم دینی ام بود و اصرار داشت که من کافرم ایستادم.نصف بیشتر کلاس هایم را نمی رفتم.تمام خیابان های ونک و شهرک غرب و تجریش را حفظ بودم از بس که ول می گشتم .که تهران را کشف کنم.که عاصی ترین و مهم ترین آدم دنیا باشم.سه روز از مدرسه اخراج شدم.از معاون پایه فحش و دری وری شنیدم.امتحان ریاضی با نمره ی چهارده و نیم افتادم چرا که معلم ریاضی اصرار داشت که من باید آدم شوم."ن "و دوست دیگری که نزدیک ترین آدم ها به من تا آن سال بودند مرا نمی فهمیدند.کارهای مرا نمی فهمیدند.آدم غیر قابل کنترلی که نظر هیچ کس به هیچ جایش نبود.بعد از تابستان آن سال همه چیز عوض شد و دیگر آن آدم قبلی نبودم.تا الان هم دیگر حتی ذره ای از دیوانگی های مهسای سیزده ساله را تکرار نکردم.اما می دانم که تنهاهمان یک سال بود که باعث شد من کارهایی بکنم که زندگی را با تمام وجود و فقط برای خودم بخواهم.که برای عقایدم جلوی عزیزترین و مهم ترین افراد زندگی ام بایستم. شاید کمی عجیب بودند و باعث شدند تمام آن تابستان را در کابوس معلم ریاضی ام بگذرانم اما هیچ وقت و هیچ وقت ذره ای پشیمان نشدم از آن یک سال و بودن با آن آدم ها.مطمئنن آن سال یکی از مهترین سال های زندگی من است.هرچند که برای دیگران نا مفهوم بودم!اما لذت داشتن زندگی ای بدون مرز به تمام سختی های بعدش می ارزد.این که نخواهی و مجبور نباشی تمام رفتارهایت را به بقیه توضیح بدی و توجیهشان کنی حق مسلم هر انسانی است .آدم گاهی وقتها لازم است که خود واقعی اش را رها کند .بگذارد برای خودش ول بچرخد.مهم نیست چقدر طول بکشد.اما مسلمن تجربه ی نابی خواهد بود که بقیه ی عمر با لبخند از آن یاد می کنی.
حالا که نگاه می کنم خودم را جای "ن" و او را جای خودم در همان سال میبینیم.هرچند شرایط و سن و تجربه ها و رفتارها قابل مقایسه با آن سال نیست ولی کاملن درک می کنم که او بخواهد زندگی خودش را داشته باشد هر قدر رها ول بدون این که لازم ببیند همه چیز را برای همه توضیح بدهد.حتی دوستانش که نگرانش هستند.حتی من که نگرانش بودم.  

No comments: