نمی خواهم این روها را بنویسم یا به یاد بیاورم.هیچ وقت.تنها چیزی که دوست دارم الان یا هر زمان دیگر به آن فکر کنم این است که کلی راه هست برای رفتن.کلی چیز هست برای یاد گرفتن و ته همه ی این ها مرگ است.یعنی می روی.تمام می شوی و بعد دلت می سوزد که این یک بار زندگی را برای چه جزئیات کوچکی غصه خوردی و چقدر همه چیز می توانست مهم تر و پررنگ تر باشد.نمی خواهم.نمی خواهم بگذارم که حسرت بعد از مردن هم به این ها اضافه شود.تسلیم شدن آخرین راه هر زندگی است.شعار نیست.تلقین شاید ولی شعار نیست.این که بگذاری یک سری آدم های بی ربط به تو راهشان را در زندگی ات باز کنند گاهی دست تو نیست.بسته به شرایط و اجتماعی است که بالاجبار به تو تحمیل شده .آدم هایی که نمی دانند با خودشان چند چندند!!!ناگهان محاصره ات می کنند.راه فراری نیست.جنگیدن برای تغییر آن ها هم احمقانه است .در این وضعیت تنها راه صبوری است.مقامت است نسبت به تغییر.نباید بگذاری آن شرایط و آن آدم ها در تو نفوذ کنند.سخت است ولی وقتی از آنها خلاص شدی می بینی که چقدر بزرگ تر شده ای و آدم هایی که تا این جای راه با تو آمده اند انتخاب درست تو در طول این مسیر بوده اند.این سختی وقتی کم رنگ تر می شود که تو عصر یک جمعه را با دو آدم محترم در یک کافه ی دنج و بهترین جای شهر شب می کنی و به خودت می گویی این ها هستند.این ها آدم های من اند.محترم ،قوی ،با انگیزه و پر از شور زندگی.کسانی که قضاوت ات نمی کنند و به تو راه می دهند که با آنها شادی کنی.زندگی کنی.سادگی شان از پوک مغزی شان نیست که حالت را به هم زند و همین هاست که مرا به ادامه ی راه مصمم تر می کند.شاید هیچ آدمی به بدشانسی من پیدا نشود اما خیلی فکت های مهم تر از شانس در زندگی آدم ها هستند که نقش شان ماندگار تر خواهد بود.خلاصه ی کلام این که می گذارنم این روز ها را ولی می دانم که هیچ وقت از این روزها با لبخند یاد نخواهم کرد...
پ.ن:راستی شما با این"گاو گند چاله دهانان"زندگی خود چگونه برخورد می کنید؟پاسخ های خود را به چپ تان دایورت کرده و از زندگی لذت ببرید.
No comments:
Post a Comment