Saturday, November 17, 2012

دنیا وفا ندارد

گاهی هم روزهایت این گونه شروع می شوند.می آیی و میبینی کسی که تا دیروز با هم در یک کلاس درس خوانده بودید،با هم خندیده بودید،با هم درد و دل کرده بودبد،با هم برف بازی کرده بودید و با هم دعوا کرده بودید حتی ،دیگر نیست.همین مقداراز ارتباط و آشنایی کافی است تا شوکه شوی.تا زبانت بند بیاید از ناتوانی.بعدش انگار گوشت گرفته باشد صدای مبهم آدم ها را می شنوی .نمی فهمی چه می گویند و هراز گاهی کلمه هایی به گوشت می خورد"....خاکش می کنند." "تشییع جنازه..."."تنها بود...".
خاک؟مگر می شود؟مگر می شود؟دیروز این جا بود.داشت راه می رفت.می خندید.حرف می زد.خاک؟خاک را بریزید رویش و تمام شود؟مادرش چه؟پدرش چه؟آروزهایش چه؟مگر چقدر زندگی کرده بود که حالا برود؟
تمام این چند سال با همه ی وجودم جنگیدم که کمر خم نکنم.که تسلیم زندگی و بازی های بی رحمش نشوم.اما زندگی گاهی وقتها آخرین برگش را رو می کند و تو در برابرش زانو می زنی.تسلیم می شوی.با تمام وجودت تسلیم می شوی.ناتوان و ذلیل.مرگ...با مرگ نمی شود کنار آمد.بی انصاف است...

No comments: