Monday, November 5, 2012

exhausted

خسته ام. خسته ی جسمی.روزها همینطور شلوغ پلوغ می گذرند و من حتی یک ساعت هم وقت آزاد برای کتاب خواندن پیدا نمی کنم.یعنی پیدا میکنم ولی آنقدر خسته ام که ترجیح می دهم بخوابم.دلم هوای روزهایی را کرده که توی یک کتاب و شخصیت ها و داستانهایش غرق می شدم و گذشت زمان را حس نمی کردم.الان اما زمان خیلی نقش پررنگی دارد. حالا ناگفته نماند که وسط این همه بدبختی کلی لحظه های خوب و دل خوش کنک هم هست و بین خودمان هم بماند که من هم راضیم.از خودم و از روند کار راضیم.نه این که قانع باشم اما میدانم که اوضاع می توانست خیلی بدتر باشد.می توانست مثل تابستان پارسال باشد.همین که نیست و همین که کسی نمی رود و همین که من سرم به کلی کار گرم است خودش خیلی است این که آدم از فرط خستگی جلوی لپ تاپ خوابش ببرد خیلی بهتر از این است که از سردرد بعد از یک گریه ی طولانی سعی کند بخوابد.این که نصف خانواده ی آدم یکهو به فاصله یک ماه از هم بگذارند بروند دیار غربت خیلی سنگین است.طول می کشد تا گریه ها بشوند بغض های ناگهانی و بغض ها بشوند سکوت و سکوت ها هم عادی شوند.خوب شدن بعد از یک مدت معنایش تغییر می کند .می شود بی حس شدن به درد.یک جوری با شرایط اداپت می شوی.شاید همه چیز به بدی قبل باشد.اما تو فرق کرده ای.پوست کلفت تر شده ای و این جای شکر دارد.

No comments: