Thursday, November 8, 2012

wish me luck

یادم می آید چند سال پیش یک جا خواندم که سید علی صالحی( همان شاعر دوست داشتنی که حتما همه تان شعر"حال همه ی ما خوب است ..."اش را هزار بار در فیس بوک خوانده اید) به خاطر اعتراض به گرسنگی کودکان آقریقایی یک وعده در روز غذا می خورد.اصلا یادم نمی آید کجا خواندم و مطمئن هم نیستم که جمله دقیقا همین بوده باشد ولی آن لحظه خیلی تحسین کردم این حرکتش را و فکر کردم که چه اراده ای دارد و فلان.در ظاهر بیهوده است.یعنی غذا خوردن یا نخوردن او قرار نیست باعث حل مشکلات ملت بدبخت شود اما حداقل خودش را آرام می کند.با وجدان راحت تری شب ها می خوابد.همدردی اش را نشان می دهد یک طوری.حالا امروز شانزدهمین روز اعتصاب غذای نسرین ستوده است و من تصمیم گرفته ام برای همدردی با خودم یک مدتی همین کار آقای شاعر را بکنم.این طور وقتی دارم تلویزیون نگاه می کنم و تصویر نسرین ستوده وبچه هایش را می بینم ، وقتی خبر مرگ ستار را می شنوم ،وقتی یاد خرداد هشتاد و هشت می افتم،وقتی آرزوهای برباد رفته مان را که نه،  نام آدم های کشته شده ی به هیچ سپرده شده ی این سه سال را مرور می کنم ، وقتی سکوت این سال ها را و دادهایی که باید میزدیم و نزدیم و اشک هایی که باید می ریختیم و نریخیتم را یادم می آید ،وقتی صحنه های صبح بیست وسه خرداد از جلو چشمانم رد می شوند کمتر لب و لوچه ام آویزان می شود ازفرط حسرت.کمتر از خودم متنفر می شوم.کمتر ناتوانی ام و کوچک بودنم به چشمم می آید.این طور شاید ،شاید،شاید یک هزارم خشم سرکوب شده ی این سالها را بتوانم جبران کنم.به خودم امید واهی دهم که حداقل یادم نرفته که چه کشیدیم.نه جوی مرا گرفته و نه می خواهم از کسی حمایت کنم.(نه حتی از نسرین ستوده که ثابت کرده به ما و امثال ما احتیاجی ندارد بس که بزرگ است و ما کوچکیم.)فقط می خواهم خودم را دلداری دهم و یادم بماند که هنوز هستند کسانی که مثل من بی تفاوت و یخ نیستند.یک همدردی کاملا شخصی با خودم.مثل این است که آدم خودش را بغل کند بگوید اشکالی ندارد .درست می شود و خب بعد یادش می آید که جای این همه غم داشتن آدم می توانست کمی خوش شانس تر باشد و در آمریکا یا اسپانیا یا ترکیه حتی به دنیا بیاید و اصلا هم به یک ورش نباشد که  در یک گوشه ای از دنیا یک وبلاگ نویس را بی خبر می برند و بعد زنگ می زنند به فک و فامیلش که بروید برایش قبر بخرید.این جاست که آدم باید خودش را محکم تر بغل کند و پتو را بکشد روی سرش و دیگر فکر نکند.هی به این مغز خرش بفهماند که نباید فکر کند.باید برود بخوابد شاید این بار خوش شانس باشد و دیگر بیدار نشود.

No comments: