Wednesday, November 14, 2012

نیمه شب به بعد

دیروز آقای میم زنگ زد که بیا برویم تئاتر.من هم که خسته بودم و دلم هم هوس یک تئاتر خوب کرده بود گفتم می آیم.اما امروز دو ساعت مانده به قرارمان زنگ زدم که نمی توانم.بهانه آوردم که سرد است و باران می آید و حوصله ندارم وفلان.آدم دلش را که نمی تواند خر کند.وقتی کسی را آن طور که باید ، دوست نداری هرکاری هم کنی نمی شود.آقای میم با مرام ترین دوست دنیاست و همین مرا شرمنده می کند.خیلی .بعدش اما زنگ زدم به مریم و رفتم پیش اش.با کلی آدم خوب و دوست داشتنی حرف زدیم و چای خوردیم و آخر شب هم با خشایار برگشتیم ونک.کلی حرف های خوب و امیدوار کننده زد .باران هم که حسن ختام ماجرا بود.الان هم دارم کارهای آقای الف.سین را انجام می دهم.راجع بهش ننوشته ام این جا؟فرد بسیار جالب و دوست داشتنی ای است و خب می شود کلی چیز از او یاد گرفت.ذائقه ی موسیقی اش هم بسیار خوب است گویا.هر چند یک ذره هم از کاری که دارم برایش انجام می دهم سردر نمی آورم و احتمالا دارم گند می زنم و توجیه ام هم این است که تا گند نزنم یاد نمی گیرم.خداراشکر که خداوند سفسطه و توجیه و بهانه را آفرید (آفرید؟چه می دونم؟!) وگرنه من کل زندگی ام را لنگ می ماندم.

No comments: