Tuesday, November 16, 2010

نوشتن در تاریکی

چند وقت پیش تئاتر "نوشتن در تاریکی"*را دیدم.موضوع اش راجع به دستگیری یک عکاس(خبرنگار) بعد ازماجراهای انتخابات بود.در بعضی صحنه ها که مربوط به قبل از دستگیری نیما(عکاس)بود دیالوگهای مثلا خنده داری گفته می شد که تماشاچی ها به طرز عجیب و "زیادی" قهقه می زدند.من با خنده شان به جز اینکه صدایش خیلی بلند بود مشکلی نداشتم اما به صحنه ای رسیدیم که نیما در زندان اعتصاب غذا کرده بود(بعد از شکنجه)و بازجوی نفهمش داشت به طرز چندش آور و احمقانه ای نصیحتش می کرد که اعتصابش را بشکند.بیسکوییت بهش می داد و میگفت:"پسرم تو داری در حق جسمت ظلم می کنی .به این میگن دیکتاتوری.میگن گناه " ونیما گریه می کرد و میگفت که نمی خواد اعتصابشو بشکنه.تمام اون کابوس های بعد انتخابات و اون اشکها و حسرتها دوباره برام زنده شده بود.اون پای فیس بوک نشستن ها و با خوندن هر بیانییه و نامه بغض کردن ها .اون روزای لعنتی بی خبری و ترس.اون شبای رو پشت بوم الله اکبر گفتن .اون دادگاهای تهوع آور.اون امیدهای برباد رفته...همه اش با هر قطره اشکی از جلوی چشمام می گذشت  و مردم هم چنان می خندیدند.به طرز حرف زدن مزخرف بازجو می خندیدند.به نیما که مجبور شد بیسکوییتو بخوره می خندیدند.می خندیدند،می خندیدند،می خندیدند........صدای گریه نیما و خنده ی مردم دیوانه ام کرده بود.گر گرفته بودم. می خواستم بروم بیرون که چند تا نفس عمیق بکشم و مثل بقیه یادم برود زیدآبادی ها و نسرین ستوده ها را.یادم برود ندا و سهراب و محمد و ترانه را.یادم برود تمام ناتوانی و عجز و احساس سرکوبی را...
یادم نمی رود اما.
خنده ی مردم را می توان با واکسینه شدنشان به درد توجیه کردوفراموش.اما این حس انتقام و عصبانیت ای که بیشتر از یک سال است که در درون من شکل گرفته رانمی شود از یاد برد و مثل خاطره و کابوس نیست که فراموش شود و خاموش.سال ها و سال ها زمان می خواهند تا ترمیم شوند این زخم ها(اگر بشوند).تا جبران شود آن همه امید از دست رفته.تا من همان آدم دو سال قبل شوم و این همه حس بی اعتمادی و بدبینی درونم را بریزم دور .اینقدر بی تفاوت نباشم نسبت به اینکه دانشگاهم منحل شد و پوزخند تلخی نزنم به همه ی آنهایی که هنوز امید به بهتر شدن اوضاع در این سیستم لعنتی را دارند.
 * کارگردان:محمد یعقوبی/تئاتر شهر-سالن چهارسو
پ.ن:می خواهم خودم را زندگی کنم.نمی گذارند...نمی شود.

1 comment:

Sleepless Dreamer said...

مهسا اين آدما هستن كه باعث اين حكومت و وضع مى شن! اينا بايد تغيير كنن تا يه چيزى عوض شه!و اگه اينا اين جورى نبودن وضع اين نبود از بنياد بايد عوض شه و مى شه و بايد بشه... من هنوز اميد دارم!