Friday, June 10, 2011

من باب عشق های ممنوعه

آدم ها گاهی از یکی خوششان می آید که نباید...
 
***
میگم حالم از خودم بهم می خوره که انقدر کثافتم.افرا میگه به جمع دیوث ها خوش آمدی.لبخند میزنم و باهاش دست می دم.( به منزله ی تایید حرفش)بقیه ی سیگارم رو دود میکنم.هانا رد میشه و چشمش که به من میخوره یهو وای میسته.میگه:اِ اصلا بهت نمی خوره سیگار بکشی.کلا یه کارایی میکنی که اصلا بهت نمیخوره.همیشه آروم بودی آخه...من؟جوابی نمی دم.بقیه ی سیگار.هانا و هلیا و مهراد و نجوا دارن عکس میگیرن.هانا داد میزنه مهساااااا بیا دیگه.فلش.بقیه ی سیگار.رو پله ها نشستم .سرم گیج میره از فلش های توی سالن،از صدای دی جی،از جیغ بچه ها،از سیگار.مهراد میگه :چیه؟می خوای ادا آدمای خسته رو در آری الان؟دلم مبخواد خرخرشو بجوم.ولی اینکارو نمیکنم و بهش میگم:سرم گیج میره.میگه:چیه اینا که میکشی آخه؟...دیالوگهای بعدی بین مهراد و مهنوش رد وبدل میشه من باب مضرات سیگار و مزایای مشروب.حوصله ی توضیح اینکه هفته ای یکی دو نخ برای لذت آدمُ نمی کشه ندارم .دلم میخواد خرخره شونو بجوم ولی نمی تونم.پام درد میکنه از بس با این کفشهای پاشنه بلند رقصیدم.گر گرفتم از گرما.سرم گیج میره همچنان...

***
 شرط  را از همین الان برده ام آقای محترم.من خودم را با همه ی این تناقضات می شناسم...