Sunday, May 15, 2011

دیرآمدی ری را؛باد آمد و همه ی رویاها را با خود برد

اصلن یه جور بی تفاوت چیزخلی شدم.همه چیز واسم اون معنای اصلی خودشو از دست داده.زندگی،آرامش،درس،رفاه،خوشبختی،عشق...همه چیز.ولی راستش راضیم.بی خیالیه خوبیه.دهن کجیه به هرشرایط ناگواری که زندگی بهم تحمیل میکنه.اینجوری بیشتر لذت می برم از این لحظه هایی که با این وضع میگذرن.میرم بادوست قدیمی ام باربکیو مغولی غذا می خوریم و بلند بلند می خندیم و به یه ورمون هم نیست که اون پشت کنکور مونده و من دارم به فاک میرم از این همه اتفاقات مسخره ی تهوع آور که نمی تونم جمعشون کنم.میام دم در و یادم می افته کلید ندارم و چل و پنج دیقه زیر بارون عشق میکنم.بعد همینجور که با حالت مست و ملنگ و خیس وایستادم سرکوچه یه خانومی رد میشه و میگه:دعا کن!زیر بارون دعاها مستجاب میشه.خندم میگیره.میگه خنده نداره دختر جون.سرمو میندارم پایین میگم:بعله به شما نخندیدم .وقتی رد میشه تو دلم میگم:دلت خوشه ها!زیر هزارتا بارون دعاکردیم همشون رو فرستاد بایگانی.این بارونم خیلی توفیری با بقیه نداره.

No comments: