Tuesday, May 10, 2011

هیچ

خسته ام!
به اندازه ی تمام این چند روز سر و کله زدن با خودم و فکرهای مزخرفم.به اندازه ی تمام جزوه های تلنبار شده ای که دیدنشان اشکم را در می آورد . حالم از هرچی شریان و ورید و جمجمه و عضله بهم می خورد.حالم از خودم هم که قرار بود هزار تا کتاب بخوانم وکلی فیلم ببینم و علاوه بر یک پزشک متعهد،جامعه شناس هم بشوم ولی هیچ پخی نشدم بهم می خورد.خودم را تنبیه کرده ام که تا خواندن همه ی این کتابهای تلنبار شده کتاب دیگری نخرم.نمایشگاه هم که رفتم فقط محض همراهی با دوستان بود.یاد اردی بهشت های قبلی بخیر که با کلی ذوق و شوق می رفتیم نمایشگاه فقط برای نشر نی و کاروان و چشمه.همینجور زل می زدی به کتابها و نقشه می کشیدی برای خواندن شان.حالا اما من مستاصل و درمانده ، خسته از روزگاری که ما را به یک ورش حساب نمی کند نشسته ام پست میگذارم اینجا که طفره بروم از درس خواندن.نمی دانم. شاید گشادی خاصیت این اردی بهشت لعنتی است. شاید فقط باید به ابتذال و سخره گرفت تمام قابلیت های بشری را و عاشق شد.همان طور که مرگ موجودیت زندگی و دل خوشی ها مان را به ابتذال می کشاند... 


فقط می خواستم از خستگی این روزها بگویم و این که دلم پاسنا می خواهد نمی دانم چطور به مرگ رسیدم...


 پ.ن:وز حاصل عمر چیست در دستم؟!!!جداً؟ 

No comments: