برخیز و بیا
برخیز و به جاده نگاه نکن
که همیشه خود را به تاریکی می زند
فهمیده ام هرکس چراغ جاده ی خود باید بوده باشد
حیف نیست
بهار
از سر اتفاق بغلتد در دستم
آن وقت تو نباشی
شمس لنگرودی
برای پدری که همیشه خسته است برای ما...که بیست و هشت اردی بهشت دنیا آمده و آغوشش و لبخندش تجلی بهشت است برای من
و بعد از آن برای مردی که متولد زمستان بود ولی بهترین اردی بهشت های زندگی من با او گذشت.که الان نه میدانم کجاست و نه اینکه چه میکند.مردی که عطر لالیکش را هنوز بر بدن هر مردی حس میکنم مست میشوم.مردی که مرا امیدوار کرد به وجود انسانیت و بعد از رفتنش عمری در حیرت گذاشتمان و هنوز در پیاده رو ها دنبال ردی از او می گردم ...ردی از مردی که عاشق حافظ بود و شجریان...مردی که هیچوقت نفهمیدمش...مردی به مثابه ی شمس برای مولانا...بی انصافی است اگر این دنیا تمام شود و من دیگر نبینمش.باور دارم دنیایی هست در جایی دیگر که من را از این حیرت و سرگردانی نجات دهد. با همان اطمینانی که دزموند در لاست میگفت:
see you in another life brother
...
No comments:
Post a Comment