Friday, February 18, 2011

...وراهها ادامه ی خود را در تیرگی رها کردند

دیشب داشتم برای سومین بار مستند "ُسرد سبز"رو میدیدم.راجع به فروغ بود.کلی بهش حسودیم شد.به این که مرده و نیست.به اینکه آدما بعد مرگش اینجوری می گن راجع بهش."اینجوری"یعنی بتش نمی کنند،اسطوره سازی الکی نمی کنند.همون"آدمی"رو تصویر می کنند که بود.شعرهایش هم که با صدای خودش خونده میشه عالیه.اصلا شعرِ آدمها را باید با صدای خودشون گوش داد تا بفهمی چه میگویند.مثلا شما تا "در آستانه "ی شاملو را تا با صدی خودش گوش ندهید نمی فهمید قضیه چیست.مخصوصا آنجا که می گوید:"تنها تو آنجا موجودیت مطلقی،موجودیت محض..."این تاکیدش روی "تو"معنی تازه ای می بخشد به شعر..
فروغ را میگفتم.آنجا که مادرش گفت:فروغ همبشه میگفت دوست دارم بمیرم ، اشکهایم سرازیر شد (این روزها دچار سندرم اشکریزان شده ام)خدا چقدر دوستش داشت.سی و یک سالگی رفت.همان موقع ها که به مادرش گفت من دوشنبه می میرم...کاش من هم یک روز خوشحال و سرشار از زندگی یکی از همین روزها که به خانه می آِیم تارهای سفیدم را به مامان نشون بدم تا باورش شود آدمها در بیست سالگی هم ممکن است پیر شوند.بعد بهش بگم:مامان کف دستتو بده .نگاه کن.تو قراره خیلی عمر کنی،ولی من زود می میرم.بعد مامان بگه :مه سا از این حرفا می خوای بزنی پاشو برو گم شو بیرون.بعد من با خنده ای سر خوش بروم.بروم که بمیرم.بروم که تمام شوم در این روزهای خاکستری و سرد بهمن.بروم که باور کنید آدمها در بیست سالگی هم پیر می شوند گاهی...


پ.ن:اگر هنوز به استجابت دعا پیش خدایتان ایمان دارید،دعایم کنید...همین ایمانتان شاید مرا آرام کند...ا
تیتر ازشعر"آیه های زمینی"فروغ است

No comments: