Wednesday, February 29, 2012

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر

امروز برای اولین بار در عمرم برای دوستی ،بیشتر از  خودم غصه خوردم.اشتباه است شاید.نمی دانم.اما غصه خوردن دست آدم نیست.یکهو میبینی نشستی و جای ورزش کردن به کف زمین خیره می شوی.مربی ات هم می پرسد که :"چرا امروز همش تو فکری؟"مسلمن به او ربطی ندارد که من در چه فکری هستم والبته اصلا به هیچ جایش هم نیست فقط خواست که من ورزش ام را ادامه بدهم.همین است که عجیب است.مربی ام غصه ی من را نمی خورد.راننده تاکسی ها غصه ی من را نمی خورند.دکتر ها هم حتی.هیچ کس غصه ی هیچ کس را نمی خورد.خیلی بخواهیم به هم لطف کنیم ،سعی می کنیم کاری به کار هم نداشته باشیم.اما من امروز از ته دل غصه ی دوستی را خوردم.نه به خاطر این که من از بقیه بهترم و مادر ترزایی هستم  برای خودم و فلان.نه.من هم مثل شما هیچ پخی نیستم و نخواهم شد.به خاطر این که می فهمیدم اوضاعش را.با تک تک سلول های بدنم درک می کردم چه می کشد.دلم برایش نسوخت.چون دلسوزی کثیف ترین کاری است که می شود برای آدم های غصه دار کرد.(دل سوزی نکنید لطفن.هیچ وقت.از فحش بدتر است برایشان.)اما غصه دارش شدم.غصه دار آن روز های خودم شدم.غصه دار حرف هایی که در دلم ماند و نگفتم.بگذریم.این روزها را نوشتن و گفتن تکرار مکررات است.این غصه ی دیگری را خوردن برایم تکراری نبود اما.عجیب بود.خیلی...

No comments: