چهار.
من عاشق جاهای شلوغم.خیابان هایی که آدم ها مدام در رفت و آمدند(ترجیحن پیاده).شهرهایی که شلوغی شان به آدم حس زندگی می دهد.کافه های شلوغ.باشگاه های شلوغ.انگار که همه جدی جدی دلیلی برای زندگی دارند.حرف های شان.فقط شنیدن همهمه ی حرف هایشان هم برایم آرامش بخش است.تناقض جالبی است ولی بسیار دوستش دارم.در حدی که نمی فهمم آدم ها چگونه سکوت و خلوت ویلایشان در خارج از شهر را به شلوغی شهر ترجیح می دهند.فقط آدم های غمگین رو به موت این حس را دارند.چه کسی است که از بودن در کنار آدم ها یی که این قدر بی خیال نسبت به اوضاع مزخرف دور و برشان زندگی عادی را می گذرانند لذت نبرد؟ها؟شما نمی فهمید من چه می گویم.هزار تا دلیل می آورید که خلوت آدم ها فیلان وبیسار.حرف من چیز دیگری است.می گویم که آدم ها وقتی غمگینند احمقند که خلوت و سکوت را به شلوغی ترجیح می دهند.شلوغی بهانه ای برای بازگشت به زندگی می دهد.آدم ها که تنها بمانند تسلیم شده اند.من؟هیچ وقت.
سه.
شمارش معکوس شروع شده.هیجان شروع همه چیز از اول ،یعنی فکر از دست دادن همه چیز و رها شدن و ساختن دوباره حتی به مثانه ام فشارمی آورد!آدرنالین خونم به بی نهایت میل می کند.حس این که نمی دانی بعدش چه می شود(یا همه چیز را میبازی یا خیلی چیزها را می بری) دیوانه ام می کند.محشر است.موضوع جالب تر این که آن حس تعلق خاطرم نسبت به مکان هایی که در آن ها زندگی کرده ام محو شده.دست چپم به دست راستم های فایو می دهد.در این حد.
دو.
وضعیت مالی ماه بعدم چیزی آن ور تر از افتضاح است.به طور جدی دارم به تدریس خصوصی فکر می کنم.والدین؟ها ها ها
یک.
با گوگل مپ سرو کار داشته اید؟از نیوجرسی به نیویورک را امتحان کنید.بعد هم گشتی در منهتن بزنید.اوووووووووف
*tiger lillies_start a fire
No comments:
Post a Comment