Wednesday, September 26, 2012

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

اپیزود جدید how i met your mother را دیدم الان.شامم را خورده ام.ابسترکت لعنتی که دیروز به خاطرش تا 6 (با آن وضعیت رو به موت و دل درد و این ها )دانشگاه بودم و دهن خودم و استادم سرویس شد را فرستادم.مقداری درس خوانده ام. .کمی ورزش کرده ام و الان هم دارم یک آهنگ قدیمی فاجعه گوش می دهم.مامان برای بیست امین باردر طی این هفته یاد آوری کرده که  کتاب "خاطرات یک پزشک عوضی" را بخوانم و یک بار هم برای همدردی با بنده اعلام کرد امتحان علوم پایه بسیار مسخره و بی جا است و لزومی ندارد که انقدر از شما امتحان بگیرند.از او تشکر کرده و خواهش می کنم که در اتاق را بعد از رفتن ببندد.می پرسد که میوه می خورم و می گویم بعله .انگور سیاه تاکستان.تکه ای از بهشت است به خدا.فکر کنم این جایزه ی امروز تنها ماندن دو تاییمان در خانه بود.خیلی وقت بود که یک روز کامل را با مامان در خانه نگذرانده بودم.همش هشت ،نه شب جنازه برگشتم خانه .هر بار هم به دلیلی.خلاصه که فکر نمی کردم این یک روز انقدر بی سرو صدا بگذرد.هروقت تنها شدیم آخرش سر یک چیز چرت جرو بحثمان شده است.یک بار حتی سر رفسنجانی و این ها بود فکر کنم که دوساعت مخ هم را خوردیم.(آهنگ الان عوض شد رفت روی "گرل" بیتلز)یک بار هم سر این که چرا بر میگردم خانه کفشهایم را نمی گذارم توی جاکفشی.هی من بگویم که "مادر گرامی من فردا صبح قرار است این ها را دوباره بپوشم چرا انقدر گیر می دهی؟"هی او بگوید"خب با این منطق برو دستشویی خودت را نشور که چند ساعت دیگر دوباره می خواهی بروی مستراح".بعد دیدم چه کاری است؟گذاشتن کفش ده ثانیه طول می کشد و با روان آدم هم بازی نمی شود.بعد همین قضیه تجربه ای شد برای شروع نکردن بحث درباره ی موضوعات مختلف با آدم های مختلف.در دانشگاه که نود درصد مواقع همین طور است .حاضرم لوس ترین و مزخرف ترین حرف های ملت را تایید کنم ولی باهاشان بحث نکنم.آن ده درصد مواقع ،رو به ترکیدنم که چیزی می گویم.یعنی حس می کنم اگر حرف نزنم کل مخم پخش دیوار می شود.انشاالله این چند درصد باقی مانده هم به مرور زمان حل می شود و برای آسودگی و شادمانی خاطر، سکوت کامل پیشه می کنم و به لبخندی بسنده خواهم کرد.خلاصه که ملت !این رااز یک داغ دیده بشنوید که در بحث نکردن آرامشی هست که یک هزارمش در جروبحث کردن نیست.بعد آن طرف قضیه هم هست.یک آدم هایی در زندگی  هستند که اصلا حاضری پول بدی بهشان که بیایند با تو بحث کنند.انقدر منطقی و خونسرد وبی طرف بحث می کنند که می خواهی از خوشی گریه کنی.(آهان یک دسته ی دیگر هم هستند که به طرز نفرت انگیزی برای شیرین نشان داده شدن خودشان را به حماقت محض می زنند.هرچه میگویی.،می گویند:جدی؟کش دار حرف می زنند و یک وضعی خلاصه.این ها را باید به خدا سپرد فقط.)داشتم راجع به آن آدم های محشر حرف می زدم.اگر یکی از این ها در زندگی تان هست دو دستی بچسبیدش.ولش نکنید.با این آدم ها می توانید تا ساعت دوی بعد از نیمه شب صحبت کنید و در سر و کله ی هم بکوبید و چند بخش سیکرت زندگی تان را هم برایش تعریف کنید و حتی یک لحظه نگران این نباشد که فردا از زبان عمه ی فلانی ادیت شده ی ماجرا را بشنوید.به کنسرت دعوتش کنید و او هم شما را به جمع دوستانه ی دونفره اش.این آدم های صاف و ساده خیلی خوبند.خیلی.مواظبشان باشید.

No comments: