Wednesday, September 19, 2012

lost in their own little worlds

*نوشتن این پست دلیل بر پیدا شدن من نیست.من هنوز گمم.آدمی که خودش را گم کرده که شانزده روزه پیدا نمی شود.اما دلم برای نوشتن تنگ شده واگر ننویسم این روزها را بعدا پشیمان می شوم.گذر زمان ثابت کرده آرشیو چیز خوب  و مفیدی است.

عرضم به خدمت شما که دو هفته ی آخر تابستان به طرز غیر قابل باور و ناعادلانه ای خوب گذشت.ناعادلانه اش به خاطرحدوث آن اتفاقات در دوهفته ی آخرش بود.در حدی که دلم را برای تابستان تنگ کرد.چون قبلش گشاد بود و من هیچ حس خاصی نسبت به این فصل گرم بطالت خیز نداشتم.برای مثال یکی از این روزهای خوب لعنتی خوردن خوشمزه ترین غذای دنیا در بهترین رستوران شهر با یکی از  بهترین دوستهایم بود.آنقدر خوب بود آن چند ساعت که بنده حس کردم نکند پیدا شده باشم؟نکند مهسای امروز همان مهسای همیشه بود؟در این حد.بعد از آن هم به طور شرم آورانه ای با یکی دیگر از دوستان به استخری روباز پر از داف های رنگی رفتیم و آفتاب گرفتیم.کار بطالت بار ولی بسیار لذت بخشی است.اشعه های آفتاب مثل وقتی که کسی با موهای آدم بازی می کند و آدم مست می شود و خوابش می گیرد بدنت را نوازش می کند و کم کم پلک هایت سنگین می شود .البته بعدش باید حرف های پدر گرامی از قبیل"تو چرا سیاه شدی ، مگه سفید چشه؟"و "جوونای امروز دیوونه ان ،خدا شفاشون بده " و"استخرا کثیفه ملت توش می شاشن و فک کردی هر دیقه تمیز میکنن؟"رو بشنوی.بعد از آن هم یکسری اتفاقات خوب و کوچک اقتاد که الان هرچقدر به حافظه ی نابود شده ام فشار می آورم یادم نمی آید.انقدر در این دوسال تمرین فراموشی کردم که دیگر هیچ چیز یادم نمی ماند واین خیلی بد است.آها کم کم دارد یادم می آید.نمایشگاه علی هم خیلی خوب بود.هرچند کدام آدم چیزخلی را می شناسید که برود نمایشگاه دوست پسر سابق دوست سابقش که نقاشی هایی که برای آن دوست سابق کشیده شده را ببیند؟که دلش به اندازه ی همان انارها برای آن دوست تنگ شود و هی خودش را لعنت کند که خاک بر سرت برای چه آمدی آخر؟هرچند موس شکلات و هم صحبتی با دوستان کمی از درد قضیه کم کرد.بعد ترهم یک پنج شنبه ای بود فکر می کنم که رفتم به یک خیریه ای که بسیار ناراحت کننده بود همه چیز.چون خرج درمان بچه هایی با نقص سیستم ایمنی بالاست گویا و کل آن خیریه در دو روز مگر چقدر پول می توانست جمع کند؟هر چند می گفتند که در یک روز هفت میلیون جمع شده ولی هفت میلیون خرج داروهای چند تا از آن بچه های بی نهایت معصوم و زیبا را می داد؟لبان چند تا از مادران غمگین این بچه ها را خندان می کرد؟دل آدم می گرفت خیلی که باز هم کیک شکلاتی شان کمی حال آدم را عوض می کرد.در همین حین که دارید فکر می کنید شکلات چه نقش پررنگی در زندگی بنده دارد یادم افتاد که جمعه ی هفته ی بعد بلیت کنسرت همایون شجریان و سهراب پورناظری دارم و به اسنیکرز ها و مارس ها و پودینگ های شکلات قسم که تاثیر این کنسرت خیلی بیشتر از کیک شکلاتی بی بی است و در همین حین که دارید می گویید هرهر رو آب بخندی چشمم به مقاله ی بیست صفحه ای ارتباط سروتونین و اسکیزوفرنی افتاد که باید تا شنبه صبح یعنی دو روز و نصفی دیگر ابسترکتش را برای استادم بفرستم و حالم به غایت گرفته شد.بعد هم چشمم به ساعت افتاد که باید بروم باشگاه و یکی نیست بگوید خب مرض داری انقدر شکلات می خوری که بعدش از عذاب وجدان هی بروی بدوی که کالری های سوزانده شده در بهترین حالت نصف کالری های لمبانده شده ات شود؟فلسفه ی من درباره ی انجام دادن خیلی از کارهای عذاب وجدان زا این است که آدم یکبار زندگی می کند و احمقانه است که خودش را از این لذت محروم کند که فلان شود وبیسار.که این فلسفه در مورد خوردن هم صدق می کند.یک رباعی هم خیام در این رابطه دارد که به همان دلیل ریده شدن در حافظه ام یادم نمی آید اما یک چیزی در این مایه ها که این جام آخر را هم می زنم که معلوم نیست این دم که فرو برم برآرم یا نه.بعد در همین حین که دارید فکر می کنید من چه استعداد عجیبی در ریدن به شعر و کلمات دارم  یاواش یاواش از صحنه خارج می شوم ...

2 comments:

Anonymous said...

هفت میلیون تقریبن خرج یک ماه یک نفر مریض سیستم ایمنی هست.

مه سا said...

اوهوم.ولی فک کن اگه کلن بیست میلیون هم جمع شده باشه تو اون دو روز در بهترین حالت خرج یک ماه سه جهارتا بچه میشه.تو مرکز طبی کودکان یا حداقل اون بچه هایی که من تو محوطه دیدم خیلی بیشتر از سه چهارتا بودن.