Thursday, February 17, 2011

کل راه تا خونه رو سعی کردم گریه نکنم.زنگ زدم به مامان میگم بیا منو جمع کن از وسط خیابون.حالم بده.میگه چرااااااااا(همینجوری کشدار)میگم چون اینجوری چون اونجوری.میگه:ااااوووووووووووووه حالا فکر کردم چی شده.نزدیک پریودته باز حالت بد شده. کلاس دارم نمی تونم بیام الان.دربست بگیر برو خونه.گوشی روقطع می کنم.م نمیدونم دقیقا چه اتفاقی باید بیوفته که  مامان بفهمه حال من واقعا بده.که در این وضعیت یکی باید کنارم باشه که من برم تو بغلش زار بزنم. خلاصه که با یک وضعی خودمورسوندم خونه.شیت!!!!!بابا ماشینش تو پارکینگه و هنوز نرفته.درو که باز کردم بابام گقت:گریه نداره که درست می شه حالا.امروزم نمی خواد بری دنبال امیرحسین.خودم میرم میارمش.باز به انصاف بابا.درو که بست شروع کردم به هق هق .یعنی مدتها بود که اینجوری عر نزده بودم.بعد 15 مین که دیگه نفسم بند اومده بود از گریه اومدم به این فیس بوک لعنتی ام یه سری بزنم دیدم همه پیج محمد مختاری رو شر کردن.لایک ها وپستهایی که شر کرده رو دیدم دوباره شروع کردم عرزدن.بعد وسط این گریه ها هم یه سری فحش نثار عمه ی آقا کردم .تو همین وضعیت امیرحسین درو باز کرد.اینقدر کپ کرده بود از صدای عر زدن من که دیگه شروع نکرد به غرغراش که من ناهار می خوام ،بیا جدول ضرب بپرس ،بیا واسم فیلم بذارو هزارتا بهونه ی دیگه.همینجور یه راست رفت تو اتاقش.بعد چند دقیقه اومده میگه می خوای برا تو هم غذا بریزم اگه گشنته؟آخ کاش همه چی با سیر شدن شیکم حل می شد بچه...

3 comments:

mina said...

من که وقتی داغونم ترجیح میدم پامو تو فیس بوک نذارم!!!حالم بدتر میشه!!

nahid said...

نبینم حال خرابتو بانو...

مه سا said...

عادته سمانه...ناهید خرابم...خراب...تمام چیزهایی که تو خونتون به حدیث گفتم در مورد ایران موندن الان زری بیش نیست...