پنجره را باز می کنم که نور بیاید.همراهش خاک و خل و دود هم می آید تو.یاد حرف هایشان می افتم که به طرز غمگینی یادآور بزرگ شدنمان بود : "هرچیزی هزینه ای داره دیگه.کاست اند بنفیت رو بسنج همیشه."
من از کجا باید بفهمم که دلم نور را به قیمت خفه شدنم می خواهد یا نه؟
صفحه ی آخر جزوه ی سم شناسی می آید جلوی چشمانم."حداکثر غلظت مجاز so2 و
co..."با این حساب نصف جمعیت تهران باید الان مرده بود.چرا هنوز زنده مانده
ایم جداً؟
حالا با این حساب من اگر پنجره را ببندم دیرتر می میرم؟دیر تر بمیرم چه می شود؟بیشتر سم شناسی می خوانم و بیشتر به مردم خواهم گفت که با این هوای آلوده تا الان باید مرده بودند ؟و معجزه است که زنده مانده اند؟بعد هم آنها بگویند که ما بندگان نظر کرده ی خدا هستیم شاید؟
گور پدرشان.اتاق تاریک به چه درد می خورد؟