Wednesday, August 1, 2012

ما بازیگران گم نام کدام تراژدی بودیم؟

سکانس هشتم
 من و میم در شهر کتاب میرداماد در حال دیدن قفسه ها.بلند بلند از کتاب های آشنایی که می بینیم صحبت می کنیم و مثل همیشه مخ ملت دور و برمان را می خوریم.مدت ها بود چنین حس خوبی نداشتم.کتاب ها حال آدم را بهتر می کنند.حتی عکس روی جلدشان حال آدم را خوب می کند.من در قند هندوانه ی براتیگان و جهالت کوندرا را می خرم و او مرگ در می زند وودی آلن و درصید قزل آلای براتیگان.ازخیر در جستجوی زمان از دست رفته ی ان جلدی هم گذشتیم .حوصله ی من یکی که قد نمی دهد با این ذهن عجول.

سکانس نهم
 هم چنان من و میم .در خیابان قدس.ساعت حدودن نه وسی دقیقه ی شب.سکوت اش دیوانه کننده است.درخت ها دیوانه کننده اند.نسیم تابستانی هوش از سرت می برد.میم میگوید:"الان آدم می تواند خودش را در همان سال ها تصور کند."راست هم می گفت.آن ساختمان بی نظیر هم که نمی دانم چه بود رسمن آدم را یاد نیمه شب در پاریس وودی آلن می انداخت.کافه کیش میش هم شب را تمام کرد.عالی.بدون نقص.کاش هرشب مثل امشب بود.عکس می گرفتیم از خنده های بی دغدغه مان و میم هی گیر می داد به خودش که گنده افتاده در عکس ها و من هی بگویم که چرت نگو .بعد بگوید که عکسی  از اوبگیرم که غم عالم در چشم هایش معلوم باشد و من ریسه بروم از خنده و او جدی گفته باشد و ساعت هم هر چقدر می خواهد تیک تاک کند.عقربه ها جلو بروند تا شب های بعدی و ما به یک ورمان هم نباشد.انگار که هیچ وقت غمگین نبوده ایم.انگار که هیچ وقت غمی نبوده که در چشم هایمان و عکس هایمان هوار بزند سنگینیش را...

ادامه دارد...

No comments: