Friday, April 27, 2012

این پست های ادامه دار؛این رفتن های نا تمام

یک.
هیچ سفرشمالی برای من به انداره ی سفرهای دونفره ی من و بابا خوش نمی گذرد.بدون بدو بدو های مامان و سرو کله زدن برادرها. با چلوکباب و چای (یک بار قلیان حتی) وسط راه و آهنگ هایی که دوتایی اسمشان را آهنگ های جاده شمال گذاشته ایم.البته حمیرا به دلیل درخواست همراه با عجز من حذف شد.اما تا دلتان بخواهد هایده و ابی وقمیشی گوش دادیم.تنها سفری بود که هی نمی پرسیدم پس کی می رسیم؟دلم می خواست این جاده ،این درخت ها وزمین های سبز هیچ وقت تمام نمی شدند.اما به هرحال رسیدیم سوستان.روستایی حوالی لاهیجان.جمع همیشگی با کمی تغییر منتظرمان بودند که شام را خانه ی یکی از محلی ها که برای آشنایی بیشتر دعوتمان کرده بودند بخوریم.با اطمینان بگویم بهترین شامی بود که در این یک سال خورده بودم.باقلاقاتق،خورش فسنجون و دو جورغذای دیگر که اسمشان یادم نیست .آن قدر خوشمزه بودند که تا یک ساعت همه نان استاپ مشغول شام خوردن بودیم.کلن هم این سوستان تکه ای از بهشت است .چشمانمان به دیدن این همه زیبایی بعد از مدت ها عادت نداشت .توضیح دادنی نیستند این سه روز.سوستان را گوگل کنید وخودتان عکس ها را ببینید.

دو.
در این سه روز که تهران نبودم همه چیز یکهو عوض شده انگار.همه در فیس بوق عکس های پروفایلشان را خلیج فارس کرده اند.یعنی این عده واقعن چه فکری با خودشان می کنند ؟نه جدی؟انگار که این حرکت ها به ور ِ کسی حساب می شود.ملتی هستیم که بسیار زر می زنیم و زود فراموش می کنیم.همین خود ِ من .روزی هزار نوع خزعبل در ذهنم می بافم و صد تا یشان از فیلتر ِ ذهنم عبور می کنند و ده تایشان برای عملی کردن تصویب می شوند و استارت زده می شود.اما حالا فردایش که نه  تا یک ماه بعد دو تااز آن ها هم یادم نمانده است.چی داشتم می گفتم که به این جا رسیدم؟هاااا.داشتم عرض می کردم که همه چیز عوض شده است.نه در این سه روز حالا.پروسه از خیلی وقت پیش شروع شد.از همان وقت که پذیرش محمدرضا از دانشگاه بوستون آمد.نه. نه.از آن روز که بازی ِ چلسی و یک جای کوفتی ِ دیگر بود.خانه ی عزیزینا غلغله بود .بعد من داشتم فکر می کردم چرا تماشای بیست و دو نفر که دنبال یک توپ می دوند اینقدر جذاب است برای این ها؟این که خودت بازیکن باشی باز یک چیزی.بعد یکهو فلش بک زدم به دوران شش تا یازده سالگی.(حتمن ر.ک به این پست ! )مثل وقتی که راه بروی و زیر پایت خالی شود وقلبت برای یک لحظه بایستد،مثل همین وقتها قلبم ایستاد.همه چیز ایستاد.از فرط بغض نفس نمی توانستم بکشم.محمدرضا بزرگترین تکه ی پازل کودکی من ، هم بازی ِ و هم زبان ِ تمام این روزها دارد می رود.این لحظه است که بغض خفه ات می کند.این لحظه است که می فهمی در توانت نیست در یک سال سه نفر از عزیزانت را از دست بدهی."از دست دادن"همیشه به معنای مردن نیست.به معنای خود ِ جمله است دقیقن."از دست می دهی...."این جمله وقتی برایم مفهوم پیدا کرد که ف و ن رفتند و علی رغم اوو و عکس و ایمیل دیگر درگیر ِ زندگی ِ هم نیستیم.معنی واقعی ِ جدایی.حرف برای گفتن زیاد است .بغض امان نمی دهد... 

سه.
بعد این وسط آدم بیاید چکاوک ِ داریوش گوش کند...

چهار.
بعدتر برود نیمه شب در پاریس و درخت زندگی و آرتیست ببیند...دیوانه می شود خب.

پ.ن:نیمه شب در پاریس تمام رویاها و درگیری های ذهنی ِ این چند سال ِ من بود که این وودی آلن ِ لعنتی انقدر خوب نوشته بود و فیلم کرده بود.حتمن ببینید.

1 comment:

rashid said...

in jaryan khalij farso khob omadi:):))