Monday, April 9, 2012

فجایع از آن چه فکر می کنید به شما نزدیکترند

یک .امروز انتهای خیابان هشتم را دیدیم.بازی ها معرکه بود .به خصوص صابر ابر با آن بازی محشرش در صحنه ی آخر وقتی که ضجه می زند و می خواهد فندک را بکشد. چند بار از ظهر خودم را جای او تصور کرده باشم خوب است؟با همان استیصال.یا آن جا که ترانه علیدوستی با تمام وجود سرِ کارمند بیمارستان داد می زند.که چگونه برای زندگی برادرش می جنگد.هی فکر می کنم من چقدر تا رسیدن به این نقطه فاصله دارم؟ترسناک است.

دو.از آن جایی که ما خانوادگی آدم های خوش شانسی هستیم دقیقن شبی که از مسافرت برگشتیم یکی از لوله های زیر آشپزخانه ی ما ترکیده بود.مقادیری از سقف پارکینگ رو به فنا رفتن بود.فردا صبحش به ترتیب همسایگان محترم این نکته را یاد آوری می کردند و هرکدام به نوعی.آقای زمانی زنگ را زده می گوید :"سلام عید شما مبارک سال خوبی داشته باشید(سیستم فامیل دور)این لوله ی شما ترکیده گویا"من ِ روانی می گویم:" لوله ی آَشپزخانه مون البته .بعله متوجهیم.لوله کش تو راهه".هی به خودم فحش می دهم که خاک بر سرت با همه که نباید مثل دوستانت حرف بزنی .حدود ده دقیقه ی بعد آقای علیزاده در می زند وبا آن لهجه ی ترکی غلیظ اش  می گوید" سلام.عیدتون مبارک.انگار والدین خونه نیستن.ماشیناشون هیچکدام نیست تو پارکینگ.ما خیلی نگرانیم.سقف پارکینگ ریزش نکنه یه وخ؟"از آن جایی که اعصاب ضعیفی دارم متاسفانه(درجریانید که؟) می گویم:"من به شخصه چی کار میتونم بکنم؟متاسفانه نه لوله کشم نه می تونم جادو کنم.به آقای زمانی گفتم لوله کش تو راهن."نیم ساعت گذشت و لوله کش آمد.مردی بی نهایت لاغر!با سیگاری برلب و ته ریش و زیر پیراهنی که از زیر بلوزش بیرون زده.قوزش چیزی نزدیک به پنجاه درجه است و آنقدر تلو تلو می خورد که حس می کنم الان است که با سر زمین بخورد.برایش توضیح می دهم که قضیه چیست. می گوید ممکن است لوله ی شما نباشد.باید به همسایه ها بگویید فلکه ی آب گرمشان را تک تک ببندند تا بفهمیم مال کدام واحد است.از آن جایی که پدر و مادر خوش حالی دارم که بعد از صدها بار تماس بالاخره راضی میشوند کمی زودتر بیایند مجبورم خودم با همسایگان محترم صحبت کنم.ساکن ِ واحد ِ اول یک آقای ژاپنی است.در را که باز می کند نزدیک است از خنده منفجر شوم .دقیقن شبیه به این اسمایلی هایی است که در فیس بوک درکمیک های epic lol به طرز دل سوزانه ای بدبختند.به زور منظورم را می فهمانم و وقتی می خواهم بروم بالا کلی حسرت می خورم که کاش می توانستم خانه اش را ببینم.همان مقدار کمی که فضولی کردم آنقدر جذاب بود که خودش فهمید و گفت که می توانم بروم داخل اما خب به هر حال کارِ ضایعی بود که وقتی برای اولین بار با کسی در مورد لوله های ساختمان حرف می زنی بروی داخل خانه اش و زرتی صمیمی شوی.(یاد ِ آقای اوزو افتادم در ظرافت  ِ جوجه تیغی )خلاصه این که به تمام دوستان ِ همسایه خبر دادم و بماند که چقدر سوال در این یک سال برایشان پیش آمده بود که وقت نکرده بودند بپرسند: خانه را می فروشید؟امیر حسین کدام مدرسه میرود؟امیر کنکور داد؟خاله ها ایران نیستند؟دایی نرفت آمریکا؟خودت نمی خواهی بروی؟ترم ِ چندی؟جای دیگری خانه خریدید؟چند؟آن مهمانتان که ماشین ِ فلان داشت عمویتان بود؟بابابزرگ مرخص شد؟آرایشگاه ات را عوض کرده ای؟عینکی بودی؟فقط مانده بود تاریخ تولد ها وسایز پایمان را بپرسند.کلن در مخیله ی من نمی گنجید که زندگی  های معمولی ِ مردم انقدر برای هم جذاب باشد.قابل ِ فهم است که سایز ِ باسن ِ فلان بازیگر برای ملت جذاب باشد اما واقعن قابل ِ درک نیست که خصوصی ترین مسایل زندگی آدم های بی سر و صدایی مثل پدر و مادر ِ من انقدر برای ملت جاذبه داشته باشد.برای ِ مامان که تعریف کردم مرده بود از خنده.می گفت تو عادت نداری به این چیزها.ما با روزی صد تا مثل ِ این ها سرو کار داریم.همه که مثل ِبچه های من پخمه نیستند که از حال ِ همدیگر هم به زور خبر داشته باشند و تازه یازده ِ شب برسند خانه و سرشان را بکنند توی لپ تاپ هایشان و ملت به هیچ ورشان نباشد.کلن مامان در هر بحثی که من شروع می کنم تهش یک ریدمان اساسی به ما میزند و به خاطر ِ همین هردفعه می گویم من گه بخورم دیگر  بحثی را با تو شروع کنم.قضیه چی بود که به این جا رسیدیم اصلن؟آهان.سرتان را درد نیاورم و لوله کش گفت که لوله ی آشپز خانه ی آقای ِ زمانی ترکیده و ربطی به شما ندارد.دوست داشتم به خاطرِ هر باری که درِ خانه ی ما را زد و یکی را از خواب پراند خفه اش کنم.تازه هر بار که یکی از مارا در راهرو می بیند می گوید من فکر نمی کنم لوله ی ما باشد.به نظر می آید مال ِ شماست.یعنی یک همچین موجوداتی هستند خلاصه.نتیجه ی آخر این که عرضه و بیشتر اعصاب ِ سرو کله زدن با حماعت ِ همسایه را ندارم ونمی توانم مثل ِ پدر با لبخند جوابشان را بدهم.انگار به زمان ِ زیادی نیاز هست تا من برای زندگی ِ مجردی آماده شوم.


سه.نماز شام غریبان چو گریه آغازم/به مویه های غریبانه قصه پردازم
    به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار/که از جهان ره و رسم سفر براندازم
    من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب/مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
    خدای را مددی ای رفیق ِ ره تا من /ز کوی میکده دیگر علم برافرازم

3 comments:

rashid said...

neveshtanet khailii jalebe to in matn khailii noktehaye jalebi gofti.makhsusan systeme famiR dor albate font neveshteanet ye juriye ke sakhte bekhunish

Anonymous said...

سلام!!! چرا انقدر خوب می نویسی!! بعد چرا انقدر بی حالی که دنبال نوشتن رو نمی گیری!؟ نوشته هات رو بفرست برای هفته نامه هایی مثل چلچراغ یا همشهری جوان،مطمئنا استقبال می کنن! از آخرین باری که نوشتهات رو خوندم حال بهتر شده!! امیدوارم روزگار به کام باشه.

مه سا said...

مرسی رشید و مرسی آقا یا خانم ناشناس.راستش بیشتر واسه خودم می نویسم فعلن.اون قدر م اعتماد به نفس ندارم که واسه جایی یا کسی بفرستم نوشته هامو.
فونتم نمی دونم مشکلش چیه.سعی می کنم درست کنم.