Saturday, April 28, 2012

ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت؟

سر ِ کلاس ِ فیزیک پزشکی نشسته ام و منتظرم استاد ِ محترم کوییز بگیرد و من بروم پی ِ زندگیم.بعله.زندگی ِ من در هر جایی خلاصه می شود جز دانشگاه.حتی می توان ردّی از زندگی مرا در کیوسک های دور میدان فلسطین پیدا کرد اما دانشگاه نه .این کلاس ها را هم به دلایلی مثل گیر های پدر و گنگستر بازی های استادان گروههایی مثل همین فیزیک می آیم.شاید هم به خاطر ِ مادرم که امید دارد من پزشک ِ حاذق و خفنی خواهم شد.دوست ندارم در این روزهای گهی از طرف ِ من هم ناامید شود .کوییز را میگفتم.در حال ِ جواب دادن هستیم که استاد ِ بسیار با نمک یا دلسوز ِ رو مخ یا هرچی می گوید :"بچه ها من لازم میبینم این نکته ی بهداشتی! رو گوشزد کنم که خیلی از شماها چشمتون رو بیش از حد به ورقه ی کاغذ نزدیک می کنید."دیگر خودتان می توانید حدس بزنید بقیه اش را.کاملن ادای مجری های برنامه کودک ِدهه ی شصت و هفتاد  را در می آورد.عقم گرفته بود.نه فقط از استاد. از زندگی ِ خودمان.از این که پدرم هزار سال است کارش حسابداری و مالی و کوفت بوده و چشمهایش همیشه خسته است.از این که در آستانه ی پنجاه سالگی در این برزخ ِ لعنتی معلق است و همه چیزش را پای پخ هایی مثل ِ من و برادرانم گذاشته است.بعد این استاد آمده نکته ی بهداشتی به چهار تا بچه سوسول ِ بی دغدغه ی دماغو می گوید که چشم هایتان فلان.بعله بنده هم جزءِ همین دماغو ها بودم .شاید هستم هنوز.اما دماغو ی سوسول بودن خیلی چیز گهی است وقتی پدرتان یک سال مدام غمگین باشد و استرس داشته باشد و شماهم هیچ کاری نکنید.
یک بار که اوضاع خیلی خراب بود و همه مان از فرط فشارعصبی رو به ترکیدن بودیم پدر شوخی ِ مسخره ای کرد که فضا را عوض کند اما من ار آن جا که گه بودنم سرریز کرده بود گفتم :"ما رو به این روز انداختی اون  وقت هرهر می خندی؟"خدا این لحظه را به کسی نشان ندهد.خنده بر لبش خشکید.پیر شد.یک شبه پیر شد.اصلن این چروک های بغل ِ چشم هایش همان شب افتاد روی صورتش از بس که غصه خورد یکهو.من؟من تا امروز خودم را نبخشیدم.آخر آدم انقدر عن می شود؟بعد از آن روز دیگر گه نبودم.واقعن نبودم.آدم اگر می خواهد با پدرش دوتایی بروند سفر و هایده گوش کنند نباید گه باشد.
این که کسی نزدیک پنجاه سالگی از دید ِ بچه ی بزرگش _که کلی برایش جان کنده_یک لوزر ِ واقعی باشد غم انگیز است .خیلی.چون تنها چیزی که برای آدم های لوزر می ماند گذشته شان است.چیزی که باقی مانده.حالا تصور کنید باقی مانده ی گذشته ی پدرم آدم گهی مثل ِ من باشد.منی که روزی هزار بار با خود تکرار می کنم که "مه سا تو نباید مثل ِ پدرو مادرت شی.هیچ وقت."اما نکته ی غم انگیز تر این جاست که من هفته ای سه ،چهار بار مچ خودم را میگیرم که :عه؟حواست بود این جا چقدر عین مامان بودی؟که اونجا عین بابا رفتار کردی؟
بعله.زندگی می تواند تا این حد بی رحم باشد.اما حداقل کاری که می توان در برابر این بی رحمی ها کرد این است که آدم ها خودشان هوای هم را داشته باشند. تنها کاری که این روزها نمی کنیم.زخم زبان می زنیم و می رویم .چرا که این حرف ها ،این هم دیگر را کوبیدن ها از درد ِ خودمان می کاهد.زخم ِ زبان و کنایه و خیانت و دروغ و بی اعتمادی است که چروک می اندازد گوشه ی چشم آدم ها.که یک شبه پیرشان میکند. نه بیست سال کار و درس.درد مشترک را جدا جدا درمان نمی کنند .نه این که با هم بودن معجزه می کند اما شدت درد را کم می کند.آستانه ی تحمل مان زیاد تر می شود.حداقل ِ حداقلش این است که با هم ضجه می زنیم.با هم می میریم...خلاصه که پدرانتان را دوست داشته باشید.حتی اگر دیگر قهرمان و سوپر منتان نباشند.حتی اگر یک لوزر واقعی باشند.


پ.ن:بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم           شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
 این پست باید زود تر از این ها نوشته می شد .
این پانوشت  هم برای این بود که نگران نباشید دوستان ِ دور و نزدیک .اوضاع الان خوبه.لوزر ِواقعی من بودم.نه پدرم...
      


2 comments:

rashid said...

با خوندن متنت خیلی ناراحت شدم:(((((خیلی :((چقدم خوب توصیف میکنی تو:( راسی نمیدونم عمدا نوشتی یا سهوا:دی ولی کاملا درسته نه کاملن

Azin said...

Mahsa..Vaghann kheiliii khoob bood... in postet baes mishe adam ba khodesh fek kone ke khob oonroozi ke dge pedar madaram nabashaan, man rahat mitoonam kapeye margamo bezaram bekhabaam?? ya ye chizi mese khore mikhad too kolle zendegim roohamo azar bede kke man oonghadi ke bayadd adame khoobi naboodam vase madar pedaraam... mercii dar har soorat..doosesh dashtam