تموم شد
.
.
.
قبلنم گفته بودم که تموم شد ولی دروغ می گفتم.تموم نشده بود.هی مچ خودمو می گرفتم وقتی که نیم ساعت گذشته بود و داشتم به اون فک می کردم.وقتی که فرندز می دیدم و خیلی جاهاش یاد اون می افتادم.وقتی که هرجا می رفتم دنبال یه نشونی از اون بودم.یاد خاطرات دوتاییمون می افتادم و دلم براش تنگ می شد.اما الان نمی دونم چی شد.واقعا نمی دونم چی شد که تموم شد.دیگه یهو نمی رم تو فکر.جاهایی که قبلن با هم رفته بودیم حس دلتنگی بهم نمی دن.
گذر زمان نبود.چون بود وقتایی که بعد یه سال هم چنان دوستش داشتم.با این که خیلی اذیتم کرده بود.زمان هیچ چیزی رو عوض نکرد.من عوض شدم.
کل این یه سال من به طرز احمقانه ای فکر می کردم اگه زمان برمی گشت عقب همه چی رو می شد از اول ساخت.می شد روی رابطه کار کرد و درست کرد همه چی رو.اشتباه می کردم ولی.آدم من نبود.یعنی نمی دونم.شاید یهو زندگی برام انقدر جدی و پررنگ و واقعی شد که این آدم یهو وسط این همه پررنگی محوشد.همیشه خاکستری بود تو زندگیم.کم رنگ.وقتی که زندگی اون روی خودشو نشون داد این آدمم گم شد این وسط.مثل یه تصویر سیاه سفید خاک گرفته است برام.عجیبه .یعنی الان حتی یاد خوبیاشم می افتم دلم براش تنگ نمی شه.نه اینکه خودمو گول بزنم.مطمئنم این دفعه و خوش حالم ...خیلی
پ.ن:
صدای کندن گور می آید
این وقت شب انگار
کسی دارد خاطراتش را دفن این بادیه می کند
.
.
.
هم چنان سید علی صالحی...
No comments:
Post a Comment