تابستون اون سال کنار ساحل یادته؟ من برات "زمستان" اخوان رو خوندم و تو کلی کیف کردی؟یادته اونجا که میگه :"منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم..."رو باهام خوندی و گفتی بقیش یادت رفته و امان از روزگار؟
یادته اون خانمه که جلوی ما نشسته بود،باردار بود ،تنها نشسته بود؟یادته وقتی شوهرش از پشت اومد بغلش کرد چی گفتی؟من خوب یادمه. لحن صدات هم یادمه.یه عالمه حرفای خوب زدی.از این حرفا که آدم از خوش حالی شنیدنشون تا چند روز منگه.آخرش دستمو گرفتی و گفتی هرچی تو بخوای...
هزار سال از اون موقع می گذره و دیروز اولین بار بود که بعد از این همه سال دستمو گرفتی.شاید چون مریض بودم و از شدت سرگیجه ترسیدی زمین بخورم.اما هرچی بود حاضر نبودم دستتو ول کنم.دوست داشتم ادای غش کردن در بیارم حتی.فقط دستامو ول نکنی.دوست داشتم بمیرم .کنار تو بمیرم.ولی بدی زندگی به همینه.مرگمونم دست خودمون نیست...
1 comment:
چقدر زیبا نوشتید. آفرین
Post a Comment