هیچوقت تهران را به اندازه ی امروز دوست نداشتم...برعکس همیشه که شهر در دود است امروز من در دود محو بودم و شهر سبز بود...باد می آمد ...یک جوری که موهای من و ن در هوا با برگها تانگو می رقصیدند.به "ن" می گم:حس میکنم این یه توهمه که الان محو میشه...بله من تا این حد بدبخت می باشم که با چند لحظه شاملو و هوای خوب و خوابیدن روی پای "ن" و نامجو خوندن خر کیف می شوم و فکر می کنم توهم است.بعله...بعله
2 comments:
این که اوج خوشبختیه که درک میکنم اینا چیزای خوب هستن!
عاشقتم که از تو هر چیزی یه "ما چقد بدبختیم" درمیاری که برینه به تصویر آدم از روز و سبزی بهاری ش.
هربار که میومدم پستای جدیدو می دیدم دلم می خواست این کامنتو بذارم. هی می خوردمش.
Post a Comment