Monday, January 10, 2011

تکمیلیه

ازوبلاگ ناهید_مربوط به دو پست قبل:ا

تو اتاق من، رنگ فضا زرد-نارنجی. احتمالا به خاطر پتوهای من. و پرده ی قرمز. من نشسته بودم رو یه صندلی تقریبا گوشه ی اتاق. همه رو می دیدم. آیدین تار، کیان سه تار، حسین با همون لبخند احمقانه ی دوست داشتنی ش شاملو می خوند. دختران دشت/ دختران انتظار.. هر از گاهی باهاش می خونم.. موها نگاه ها به عبث، عطر لغات شاعر را... روبروی من، علی، شیطنت و غم همیشگی تو چشماش. اندیشه، صورتی که تاحالا اینطور غمگین ندیده بودمش. یه پرده انگار رو کل صورتش بود. فافا، دستاش تو آستینش و صورتش پشت دستاش. نیما، گریه. جو اصن غصه نبود. هرکی واسه خودش.. مهرشاد، با همون صورت خیره ای که آدم نمی دونه پشتش چیه. آدم اصن نمی دونه اینجاس یا نیست. موسیقی رو یادم نیست. اصفهان؟
نیمرخ، سه رخ، تمام رخ.
با خودم فکر می کنم که این آدمها، این صورتهایی که تو نور ظهر و کم نوری اتاق من اینطور شیفته م می کنن، دارن اون ما یی می شن که همیشه دلم می خواست؟ دوباره نگاشون می کنم. برای هرکدومشون یه عالمه چیز تو دلم دارم. اما نمی شه. نمی دونم چیه. شک دارم بهشون برای خودم...
.
عصر، مهسا ام هست. دوباره، آیدین تار می زنه و کیان می خونه. همه می خونیم. مشوشم. دور پذیرایی نشستیم. مهسا رو نگا می کنم که رو مبل، کنار علی نشسته. همینه. تکیه می دم عقب و می دونم که دنبال چی می گردم و تو این جمع-با اینهمه که دوستشون دارم- نیست. شاید یه وقتی این بچه ها همون ما ی موعود باشن. اما الان نه. نمی دونم پشت این صورتا و توی این آدما چیه. فقط علی. و کمی کیان . عاشقشونم و بینشون نیستم. نمی خوام هم. همینی که ازشون دارم برام عالیه... و هنوز ما یی ندارم..



پ.ن از خودم: اون دو جمله ای که با سبز نوشتم یعنی من هم دقیقا همین حس رو دارم.بدون کلمه ای کم یا زیاد.ه

No comments: