جالبی ِ قضیه این جاست که اتفاقات ِ این روز ها چهار ماه از من و واکنش هایم عقب ترند.می فهمید منظورم را؟یعنی من عزاداری هایم برای رابطه ها و یادآوری ِ خاطرات ِ خوب و بد ِ آدم ها یشان را خیلی وقت پیش کرده ام.این اشتباه است که آدم ها فکر می کنند من هنوز منتظر ِ چیزی هستم.خیلی چیزها را نمی شود توضیح داد.می شود فهمید که رابطه از کجا دیگر تمام شده یا حداقل می شود درک کرد که هیچ چیز مثل قبل نیست.نیازی به گفتن نیست.گفتنش فقط زخم را باز می کند.تقصیر ِ من بود البته که سلام و احوال پرسی را خارج از روابط ِ قبلی به حساب آوردم.خیلی وقت است از خیلی چیزها کشیده ام بیرون.چیزی که در مورد خودم فهمیدم این بود که بر خلاف همیشه حرف ها ونوشته ها و عکس ها یمان را با حسرت نگاه نمی کنم.من خدای ِ نوستالژی ام .اما حالا نه فقط در مورد ِ این رابطه بلکه درباره ی همه ی رابطه های دیگرم هم همین واکنش را دارم.یعنی بیشتر به چشم ِ تجربه می بینم و این که چقدر بزرگ شدم با این آدم ها و در روابط با آن ها.چقدر چیز از آن ها یاد گرفتم.یکی از دلایل ریلکس برخورد کردن و دراما کویین نشدنم شاید همان جمله ی اول است.همین که من عزاداری هایم را خیلی وقت پیش کرده ام.از یک جا به بعد آدم می فهمد که هیچ چیز مثل قبل نمی شود و رابطه را همان جا برای خودش می کشد.دل می کند.همین.جناب حافظ هم همین الان (برای دومین بار)تاکید کردند حرف ِ بنده را:
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
.
.
.
.
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن های سخت خویش
.
.
.
No comments:
Post a Comment