Friday, March 4, 2011

تو اتاق ناهید نشستم.نامجو میگه:عشق همیشه در مراجعه است.ا
ناهید رفته ناهار بخوره.ا
دارم گودر میخونم.در واقع فقط تیتر هارو می خونم.این کلمه ها هی از جلو چشام میگذره:موسوی/کروبی/دستگیر/اعتصاب/خبر...ا
به شدت داره برف میاد.به این فک میکنم چه جوری برم خونه.ا
لپ تاپ رو می ذارم رو تخت.ا
می شینم بغل پنجره و یه پتو میندازم رو سرم.پشت پنجره دونه های برفو نگاه میکنم.
از خداعاجزانه درخواست دارم که دنیارو در همین لحظه نگه داره یا حداقل بیخیال من شه...ا

1 comment:

Anonymous said...

کلا خوبه که فکر میکنی اما سعی کن راحت تر باشی