کلی چیزهای خوب خوب هست که می خواهم برایتان تعریف کنم ولی از آنجایی که دیشب تا خرخره و حتی فراتر خورده ام و بعدش هم تا سه صبح بیدار بودم و با عزیزان و دوستان چرت و پرت گفتیم سنگین تر و خسته تر از آنم که بخواهم تعریفشان کنم.یعنی به معنای واقعی کلمه "حال ندارم".بعد هم که دیشب هرکداممان از فرط سنگینی معده و فشار خواب به وری افتاده و ظهر حدود ساعت دوازده و نیم به نوبت پا می شدیم.دیده شده که بعضی ها این وسط ها بلند میشدند یک چشمی میل یا فیس بوکشان را چک می کردند و دوباره به ورِ مخالف دمر می افتادند.باز هم دیده شده که افرادی هم بودند که به دوازده ظهر قناعت نکرده و تا همین الان که من این جا نشسته ام و دارم بادام هندی میخورم و ساعت شش بعد از ظهر هست هم چنان پهلو به پهلو می شوند.البته با حجم شام و تنقلاتی که ما دیشب میل کردیم واقعا جای تعجب نیست.خلاصه دوستان درک کنید که در این شرایط توضیح اتفاقات این چندروز(بعد آمدن فرناز از بلاد کفر شرقی) بسیار دشوار بوده و از ظرفیت جسمی من خارج است.نتیجه ی اخلاقی کل قضیه این است که آدم ها در دو حالت بسیاااااااااااار می خورند:یک .وقتی است که بسیارناراحت و افسرده اند و به مثابه ی کوالای غمگینی مدام و مدام می خورند و غصه ی چاق شدن هم به بدبختی های قبلی شان اضافه می شود.
دو.وقتی است که آدم آنقدر خوشبخت است (لحظه ای البته )که کالری و چربی و فلان به هییییییییییییچ ورش هم نیست و تا می تواند می خورد و لذت این چند لحظه را دو چندان می کند.غذا خوردن در لذت ها مقام اول را دارد.شاید هم دوم.
No comments:
Post a Comment