Monday, August 27, 2012

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

یکهو از سر بیکاری و بی خوابی رفتم سراغ متن چت های مسنجرم.از خودم راضیم.کار اشتباهی نکردم.کلی احساس سبکی کردم.با این که زیادی و بی خودی ساکت ماندم اما حرف هایی هم زدم.در  مایه های آن جمله ی خ.مینی که گفت با دلی فلان و مطمئن به پیش خدا می روم:))در این حد.بعد از آن چشمم به کتاب های خوانده شده ی جلوی تختم افتاد که چقدر دوست داشتنی و خوب بودند."دلهره ی هستی "کامو و "در قند هندوانه"ی ریچارد براتیگان.کلی لذت بردم و یک تیکه هایی رو برداشتم که این جا بنویسم اما حالش را ندارم فعلا.بعد از آن یاد خاطرات این یک هفته ی شمال افتادم و کلی خندیدم.از رقص در تراس بگیر تا جعبه ی کاندوم توی یخچال.بعد ترش یاد از وطن رفته های عزیز تر از جان اقتادم و قصه ی همیشگی و تکراری دلتنگی و فین فین و این حرف ها.بابا قول داد تابستان سال بعد دانمارک باشم.قولش واقعی بود و بنده هم طبعا خوشحال و خندان می باشم.آخر سر یاد خودم افتادم.یعنی داشتم عکس های قدیمی ام را نگاه می کردم و یکهو یاد خودم افتادم.انگارکه چندین سال باشد خودم را ندیده باشم.کفش های کتانی سورمه ای ریبوکم هم البته نقش بسزایی در این دلتنگی داشت.دلم به غایت برای خودم تنگ شد.که چقدر خودم بودم آن سالها و الان...
در آخر یک سوال فنی داشتم.چقدر پیش آمده به این فکر کنید که آیا آدم های قدیمی زندگی تان دلتان برای شما تنگ می شود ؟اصلا شما را یادشان می آید؟آیا از شما به خوبی یاد می کنند؟خوش به حال کسی که قبل از مرگش مطمئن باشد که جواب تمام سوال ها آری است(امام مه سا).آدم با دلی مطمئن و فلان می میرد.
 

No comments: