Tuesday, July 3, 2012

برادران گرامی سوغاتی برایم خرچنگ آورده اند.بعله یک خرچنگ واقعی ِ کوچک .ولی خوب از فشارهایی زیادی که امیرحسین به حیوان بدبخت آورد والبته تغییرات آب و هوا مرد.بعدش هم نفهمیدیم امیر چه بلایی سرش آورد.هدف کلی شان هم از آوردن بهرام(در آن دو روزی که زنده بود بهرام صدایش می کردم)ترساندن من بود مثلن.امروز هم که وارد اتاق شدم با دیدن سوسک روی تختم جیغ بلندی کشیده ودر را کوبیدم.بعد دیدم صدای خنده شان می آید لعنتی ها.مصنوعی بود ولی به جان شما از واقعی اش هم چندش تر بود.خلاصه از وقتی برگشته اند دهان بنده را سرویس کرده اند.الان البته برای هزارمین بار رفته اند شمال.من و پدر محترم دوباره تنها مانده ایم.گفته فردا شب می خواهد مرا به یک رستوران اسپشیال ببرد.احساس می کند چون تنها مانده ام این چندوقت باید خوشحالم کند و از این قرتی بازی ها.نمی داند که من تمام این مدت تنها بوده ام.خیلی وقت است .از شمار ماه و سال و این ها خارج است .یک دوره ی طولانی است و از همه جالب تر این که برایم عادی است.خیلی بیشتر از بقیه.شاملو در شاهکارش(در آستانه) می گوید :
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن 
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان انده گین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل
توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غم ناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی 
تنهایی عریان

انسان 
دشواری وظیفه است.

این جمله ی آخر را وقتی با صدای خودش می شنوید انگار تمام غم ها و شادی ها و سختی ها ی این سالها از جلوی چشمانتان می گذرد.این که چقدر همه چیز ناگهان بعد و عمق پیدا می کند و به قول خود شاملو در آخر همین شعر چقدر همه چیز یگانه و تک بوده تا همین جا.هیچ چیزی کم نبوده است.اگرما فکر می کردیم بوده نباید مال ما وبرای زندگی ما می بوده.می فهمید منظورم را؟یعنی به ما تعلق نداشته .خلاصه این که توانایی آدم ها در تحمل این تنهایی ها بیشتر از چیزی است که فکر می کنند .یک مقدار زیادی از این حجم تنهایی اجبار روزگار و این مزخرفات بوده اما مقدارکمی هم به انتخاب خودم بوده.یعنی خیلی وقت ها شده مچ خودم را می گیرم که شبها بیدار می مانم به بهانه ی درس اما همه اش به عشق آن نسکافه ی لب تراس است و دیدن طلوع خورشید در تنهایی مطلق و آرامشی که تا مرز جنون می رساندت.یا باز هم به خودم می آیم و می بینم که دوست دارم خیلی وقتها تنهایی در کافه ای یا کافه کتابی بنشینم و کتابم را بخوانم.یا ترجیح می دهم تنهایی و بدون همراهی دوستان باشگاهم ورزش کنم.یک جور غمی در همه ی این تنهایی ها هست اما یک غم لذت بخش .می فهید چه می گویم؟مثل غمی که به قول ی.علیشاهی در موسیقی سنتی ما هست(که مثلن در کلاسیک نیست) و دیوانه ات میکند از بس که خوب است.یک حس ارضا کننده ی عجیبی دارد.تنهایی خود خواسته ی به اندازه هم همین است.بعله خوب loneliness sucks.اما نه وقتی که خودت بخواهی اش.سخت است فهمیدن چیزی که می گویم.این حس من را تنها کسانی می فهمند  که دم صبح حوالی ساعت پنج در تراس خانه شان پاهایشان دراز کرده اند و سیگارشان را دود می کنند و ابی هم برای خودش "خانه و خاطره " را می خواند.آدم باید این جوری بمیرد اصلن.آن جا که ابی می گوید:"از سکوت و گریه ی شب به تو هجرت کرده بودم"نفس آخرش را بکشد و تمام.

No comments: