Tuesday, June 5, 2012

yesterday,all my troubles seemed so faaaaaaar away*

مادر گرامی بعد از یک هفته سفر و گشت و گذار با سوغاتی های رنگی رنگی به خانه برگشته اند .سوغاتی من؟یک تی شرت(و البته یک پیژامه !) که رویش نوشته: you'll be fine soon .از اتاقم که داشت می رفت دستش را هم گذاشت روی شانه ام و بعد رفت.یعنی در این حد!!!بعد من الان در حیرتم که او از کی فکر کرده که :she's not fine .به هر حال حرکت عجیبی بود.شاید پنج ماه پیش این تی شرت نشانه ی همدردی خوبی بود اما الان ؟تمام شده و من واقعن fine ام.perfect نیستم ولی خوبم.معمولی.
دارم خودم را درمان می کنم.از هر چیزی یک سوژه ی خوب می سازم.خاطرات خوب غیر آزار دهنده را بارها و بارها مرور می کنم.البته یادآوری خاطرات دست شما نیست.خبر نکرده می آیند.اما این که شما هی بخواهید مرورشان کنید و پررنگ ترشان جلوه دهید یا سریع از آن ها عبور کنید دست خودتان است.خلاصه مسئول شاد یا کپک گندیده بودنتان هم خودتان هستید.بعله.شاید زیاد جالب نیست که من از مهسایی که به یک سری اتفاقات خوب ناگهانی و معجزه وار اعتقاد داشت تبدیل به یک آدم زیادی واقع گرای کمی بدبین شده ام که می داند هیچ اتفاق خوبی یک هو از آسمان و بدون دلیل نمی افتد و باید خودت را هزاران بار بکشی و یک بار زنده شوی تا طعم اتفاق خوب را بچشی ; اما تغییر دادن این من ِ الان اگرغیر ممکن نباشد ، سخت است.تبدیل  شدن به همان مهسای شاد که خنده هایش همه را می خنداند سخت است.چون باید تمام اتفاقات دو سال گذشته را پاک کرد تا بتوان همان قدر ساده و بی بهانه خوش حال بود.هرچند اصلن نباید هم این طور شود.اگر آدم ها هی بخواهند همه چیز را پاک کنند و از اول درست کنند یا مثل دوران بچگی شان باشند که دیگر اسم اش زندگی نمی شود.زندگی را باید کرد.(با ایهام کاملن عمدی)این جوری  است که آدم ها بزرگ می شوند.عاشق می شوند.حسرت می خورند.یاد میگیرند.یاد می دهند.شکست می خورند.آدم مجموعه ای از تمام این حسرت ها و دلتنگی ها و شکست ها و تک لحظه های خوب و روشن است.ماندگاری آن لحظه های خوب وناب به همان تک بودنشان است.مثل یادآوری یک کوچه ی خیلی سرسبز که از بچگی در خاطرت مانده و به خودت قول داده ای که آنجا خانه بخری.خانه ای که حوض داشته باشد .نرده های چوبی داشته باشد.درخت توت داشته باشد.بعد آن صحنه همان یک صحنه ی ناب می شود اتوپیای تو.اگر خوش شانس باشی هر سال این آرمان شهررا بزرگترش می کنی و اگر بدشانس...می شوی مثل من .که همه چیز را از یاد می بری و یک خواب دوباره تو را یاد آن روزها و امنیت بی پایان و بی دغدغگی شان می اندازد.به هر حال از یک جا باید شروع کرد. می خواهم شروع کنم.هرچقدر دیر.هرچقدر خسته.


*تیتر از آهنگ yesterday بیتلز است.محشر.

No comments: