Monday, December 24, 2012

I want my mom back!

از در اتاقش که می آمدم بیرون گفت ":فردا نمی خواد بیای.خدافظ." بعد روشو کرد اونور یه چند قطره اشک ریخت رو لباسش.فکر کرد من ندیدم.هیچی دیگه از دو ساعت پیش که از بیمارستان اومدم بیرون اشکام بند نمیاد.اصن هیچی ام نشده ها ولی بند نمیاد دیگه.من رو خانواده ام حساسم آقا .چی کار کنم؟هزارتا اتفاق تراژدیک در زندگی من افتاده که برای هر دختر دیگه ای همراه با اشک و آه و حسرت و شعر عاشقونه خوندن و ایناست.اما من برای هیچ کدوم نه اشکی ریختم نه کنج اتاقم عزلت گزیدم.چون با این که ناراحت بودم می دونستم ته ته دلم هیچ کدوم از این اتفاقا منو عوض نمی کنن.نمی تونن منو داغون کنن.می دونستم که زنده میام بیرون .اما مامان آدم یا بابای آدم یا برادرای آدم شوخی نیستن.اگه چیزی بشه هیچ وقت اوضاع مثل قبل نمیشه.آهان وسط این حرفا هم بگم که هی می گفت سی سی یو تلویزیون نداره حوصله ام سر میره.کتاب فن ترجمه بود چی بود اونو براش برده بودم.گفت نصفه خوندمش بیار تمومش کنم.بعد قشنگ معلوم بود که دلش نمی خواد ما تنهاش بذاریم. حوصله اش سر میره خب...

Sunday, December 23, 2012

هر دم از این باغ بری می رسد

دیروز  حدودا ساعت چهار بود که گفت ":مهسا تپش قلبم خیلی زیاد شده بالای معده مم خیلی درد میکنه" گفتم ":مامان جان توهم زدی چیزی نیست."آخرای شب بود که گفت ":دردم قطع نمیشه دارم دیوونه میشم ."پا شد رفت بیمارستان .بابا وقتی برگشت گفت سکته ی خفیف کرده.به همین سادگی.مادر چهل و سه ساله ی من که کلی هم لاغر است و سابقه ی بیماری قلبی و فلان ندارد سکته ی "خفیف" کرده.بابا سعی می کند که جو ندهد و همین خونسردی اش یکی از دلایل عشق کاملن اکتسابی من به اوست.می گوید که حالش خوب است و همه چیز اکی و روبه راه خواهد شد.بعد به این فکر می کنم که فردا کی امیر حسین را ببرد مدرسه؟ناهارشان چه می شود؟وقتی برمیگردد کلید دارد؟امتحان انگل ام را چه کار کنم؟پاتو؟علوم پایه؟کوفت ؟درد؟ساعت پنج و نیم صبح می خوابم و ساعت چهار بعد از هزار نوع کابوس از خواب بیدار می شوم.دانشگاه کلی کار دارم.به مامان زنگ می زنم .می گوید برنج دم کنم و لباس هایش را آویزان کنم که چروک نشود.به امیر بگویم قرص های سرماخوردگی اش را بخورد و ناهار امیرحسین را آماده کنم.به بابا هم بگویم زنگ بزند حسابداری بیمارستان.خودم هم لازم نیست بروم ملاقات .بدو بدو میروم دانشگاه و با اعصاب نداشته ام پاچه ی هر بدبختی را که میبینم میگیرم.می روم کتابخانه که درس بخوانم.نمی شود. برمی گردم خانه .امیر همه ی ظرف ها را شسته و خانه را مرتب کرده.کف بر می شوم .در عمرش از این کارها نکرده.احتمالا عذاب وجدان حرص هایی که به مامان داده دامن گیرش شده.امیر حسین هم به بابا گیر داده که من می خواهم بروم ملاقات.بابا هم هی می گوید که لازم نیست.میروم روی تختم مینشینم و سرم را که داد از درد می ترکد لای دستهایم می گذارم.دیگر نمی توانم .واقعن خسته ام.از این همه فشار مداوم و ممتد که روز به روز شدت می گیرد خسته ام.برآورد روزهای بی دغدغه (و نه حتی خوش) این دوسال به ده روز هم نمی رسد و به نظرم این دیگر به خاطر کم ظرفیتی و لوس بودن من نیست.واقعن ِ واقعن خارج از توان یک آدم معمولی و نرمال است.

Saturday, December 22, 2012

ای همیشگی ترین
آه ای دورترین
.
.
.
.
.
شت
شت
شت
شت

پ.ن:
PMS
دوباره ابی
این دفعه اما آهنگ آرزو........

Friday, December 21, 2012

کلی چیزهای خوب خوب هست که می خواهم برایتان تعریف کنم ولی از آنجایی که دیشب تا خرخره و حتی فراتر خورده ام و بعدش هم تا سه صبح بیدار بودم و با عزیزان و دوستان چرت و پرت گفتیم سنگین تر و خسته تر از آنم که بخواهم تعریفشان کنم.یعنی به معنای واقعی کلمه "حال ندارم".بعد هم که دیشب هرکداممان از فرط سنگینی معده و فشار خواب به وری افتاده و ظهر حدود ساعت دوازده و نیم به نوبت پا می شدیم.دیده شده که بعضی ها این وسط ها بلند میشدند یک چشمی میل یا فیس بوکشان را چک می کردند و دوباره به ورِ مخالف دمر می افتادند.باز هم دیده شده که  افرادی هم  بودند که به دوازده ظهر قناعت نکرده و تا همین الان که من این جا نشسته ام و دارم بادام هندی میخورم و ساعت شش بعد از ظهر هست هم چنان پهلو به پهلو می شوند.البته با حجم شام و تنقلاتی که ما دیشب میل کردیم واقعا جای تعجب نیست.خلاصه دوستان درک کنید که در این شرایط توضیح اتفاقات این چندروز(بعد آمدن فرناز از بلاد کفر شرقی) بسیار دشوار بوده و از ظرفیت جسمی من خارج است.نتیجه ی اخلاقی کل قضیه این است که آدم ها در دو حالت بسیاااااااااااار می خورند:یک .وقتی است که بسیارناراحت و افسرده اند و به مثابه ی کوالای غمگینی مدام و مدام می خورند و غصه ی چاق شدن هم به بدبختی های قبلی شان اضافه می شود.
دو.وقتی است که آدم آنقدر خوشبخت است (لحظه ای البته )که کالری و چربی و فلان به هییییییییییییچ ورش هم نیست و تا می تواند می خورد و لذت این چند لحظه را دو چندان می کند.غذا خوردن در لذت ها مقام اول را دارد.شاید هم دوم.

Thursday, December 20, 2012

بنوش جام صبوحی به ناله دف و چنگ

بود که مجلس حافظ به یمن تربیتش
هر آن چه می طلبد جمله باشدش موجود
.
.
.
پ.ن:حضرت خیلی حال دادند امشب:)

Sunday, December 16, 2012

هوم

در وجودِ هر مرد، پسربچه‌ی چهارساله‌ای ببین که از تو فقط مهربانی و توجه می‌خواهد، در آغوشش گیر، نوازشش کن، خیالش را راحت کن که هستی، جایی نمی‌روی، طوری رفتار کن که اطمینان حاصل کند مردهای دیگر برایت مهم نیستند، وقتی با نگرانی مسیر نگاهت را دنبال می‌کند برگرد و به لبخندی مهمانش کن و بگو، به زبان بیاور: من فقط تو را می‌بینم !
در این میان مردی متولد خواهد شد، مردی برای فصلِ زن بودن.

از صفحه ی گودر فیس بوک

پ.ن:نظر شما چیه؟آیا شما هم مثل من عق زدید یا نه فکر می کنید جدیه؟نه این که بخوام مسخره کنم ولی برام قابل باور نیست.بیاید بگید جدی که چیه نطرتون.

Thursday, December 13, 2012

lost

وسط خستگی های دیروز محمدجواد اس ام اس داده که امروز دوازده ِ دوازده ِ دوازده است و خیلی خاص است و من هم آرزوی برآورده شدن خاص ترین آرزوهایت را دارم و فلاااااااان.بعد این آدم کسی است که ده سال یکبار از این خزعبلات برایت نمی فرستد.یکهو یادم افتاد که بیشتر از سه هفته است ندیدمشان و حالم خیلی بد شد.به خودم و آنها قول داده بودم که بعد رفتن محمدرضا حداقل هفته ای یک بار بروم پیششان.جور نمی شود لعنتی.این شنبه هم فرناز می آید و من باید خیلی خوشحال باشم .اما امتحان های محترم اجازه ی نفس کشیدن نمی دهند.اگر این ترم علوم پایه نداشتم همه ی واحدها را حذف اضطراری می کردم و این سه هفته را با خیال راحت با کسانی می گذراندم که یازده ماه از سال را به انتظار آمدنشان می گذرانم.دلم لک زده برای حکم بازی کردن های شبانه مان و داد و بیدادهای امیرحسین بعد باختنش.دلم لک زده برای کباب زدن های توی حیاط خانه ی رامسر و وقتی که بابا دهن همه مان را سرویس می کرد که بوی کباب میرود تا خانه ی همسایه و یک سوم سیخ ها را می داد به علی آقای نگهبان و چند تا ویلای بغل.فکر این که همه شان خاطره است و شاید دیگر هیچ وقت کنار هم زندگی نکنیم دردناک است.شوخی خانم سین هم که می گفت الان در همه ی قاره ها فامیل دارید هم اصلا خنده دار نبود.فقط یادآوری می کرد که چقدر از هم دوریم.حالا این ها به کنار.چون من خیلی وقت است که با قضیه ی رفتنشان کنار آمده ام.خیلی وقت است که یاد گرفته ام تنهایی بروم خرید وتنهایی با آقای مغازه دار چانه بزنم،تنهایی بروم مهمانی ، تنهایی بروم سینما(از همه اش سخت تر است) و تنهایی غصه بخورم و خودم را دلداری بدهم.اما بدی قضیه این جاست که من برای این که احساس دلتنگی خودم را انکار کنم کل خاطراتمان را ایگنور میکنم و این باعث می شود که همه چیز کم کم محو شوند.فراموشی تیشه به ریشه ی تمام گذشته ام زده و یکهو به خود آمدم و میبینم باید کلی فکر کنم تا تصویر یک خاطره ی بی نهایت خوب و بی نقص را به یاد بیاورم.بعد باز بدتر از این موضوع تعمیم این حس ایگنور کردن و بی خیالی به تمام قسمت های زندگی است. یعنی به خود می آیی و می بینی کل زندگی ات دایورت است به هیچ جا و یک سری اتفاقات که قبلا در چارچوب معیارهای ذهنی ات فاجعه به حساب می آمده الان پشیزی برایت ارزش ندارد و ذره ای نگرانت نمی کند.چون یاد گرفته ای که فراموش کنی.آدم هیچ وقت نباید فراموش کردن را یاد بگیرد.هیچ وقت.

Wednesday, December 12, 2012

ته ته ته ته بی انصافیه.تهش...ته ته تهش

بن بست ها و ببرهای عاشق


یکی به مناسبت تولد شاملو ، برای آیدا نوشته بود:

"همیشه دوست داشتم اون طوری که تو آیدای شاملو بودی ... آیدای کسی باشم ... تمرین آیدا بودن می کنم سالها ... همیشه آیدا بمانی ..."

تمام حرف من بود در همه ی این سالها .از زمانی که شیفته ی شاملو شدم.چند وقت پیش هم پستی با همین مضمون گذاشته بودم.
آیدای شاملو بودن سعادت می خواست.خوشا به سعادتت آیدا سرکیسیان عزیز.خوشا به سعادتت.

Friday, December 7, 2012

ته مانده های ذهنی

نزدیکانی که این وبلاگ رو می خونن یا بعضی از دوستام توفیس بوک چند وقته که میپرسن که مهسا چه خبره؟کسی بوده؟کسی هست؟منظورت از این که فلان شعر سعدی رو لایک کردی چیه؟عشق شکست خورده داشتی؟نکنه با کسی میگردی ما خبر نداریم؟
راستش من اینارو پای کنجکاوی های ساده ای می ذارم که ممکنه واسه خودم هم در مورد کس دیگه ای پیش بیاد وخب من نمی دونم چرا می خوام الان جواب این سوال هارو بدم چون می تونم خیلی راحت بگم به کسی ربطی نداره و زندگی خصوصیه خودمه و فلان.ولی خب همونطور که قبلا گفتم این جا تنها جاییه که میتونم خودم باشم تا حدودی و تنها جاییه که خیلی راحت حرفم رو میزنم و یه تیکه هایی از زندگیمو تعریف میکنم بد نیست که خب یه رفع ابهامی هم در این زمینه بکنم.اول از همه این که خیر.من نه الان با کسی هستم نه عاشقم نه هیچی.دلیل این که یه غزل یا شعر عاشقانه رو لایک کردم هم میتونه خیلی چیزا باشه.مثلا این که :واااااااااااای حافظ نابغه است.چه جوری تونسته این کلمه ها رو انقد به جا کنار هم بچینه؟یا این که یاد یه خاطره ای با دوستام افتادم (نه معشوقم !!!!) یا این که در لحظه واقعا دوست داشتم اون بیت رو.همین.ایتس نات ئه بیگ دیل!انکار نمی کنم که در گذشته ای نه چندان دور یکی دونفر بودند که اومدن و رفتن اما به طور قطع می تونم بگم عاشق هیچکس نبودم تاحالا.یعنی راستش به نظرم عاشق بودن چیز گنده ایه و اسم هر احساس الکی و گذرایی رو که به صرف" کراش داشتن" رو یه آدم بوجود اومده نمیشه عشق گذاشت.اصلا دقیقا عدم درک فرق این حس هاست که باعث میشه ملت دچار سوء تفاهم شن.مثلا برای من غیر قابل درکه که یکی یک هفته از شروع آشنایی اش با یه آدم دیگه گذشته و زرت و زرت توهمات عاشقانه اش با طرف رو به خورد آدم میده.یعنی میاد یک شعر بسیار سنگین و البته عاشقانه ی شاملو رو به یاد طرف مقابلش میذاره رو تایم لاینش.یا از اون بدتر وقتیه که این رابطه ی رو هوا مونده ی شروع نشده اش تموم میشه و خودش رو به هر نحوی که شده در مقام یه عاشق شکست خورده ی بدبخت فلان می بینه.قبول دارم آدم احساساتش جریحه دار میشه و یه کم ناراحته ولی به پیر به پیغمبر این اسمش عشق نیست.من ترجیح میدم از همون واژه ی انگلیسی "کراش" ( معادل فارسی درستی که دقیقا همین معنی رو برسونه یادم نمیاد) استفاده کنم.اصلا یکی از دلایلی که دارم این خزعبلات رو اینجا می نویسم همینه .که بیایم یه کم جدی تر برخورد کنیم .ارزش شعرای حافظ و سعدی و خیام خیلی خیلی بیشتر از اینه که من در حد یه رابطه ی بی سرو ته که معلوم نیست اصلا دو طرفه باشه پایین بیارمشون.ته تهش بخوام از این رابطه ها نک و ناله کنم میرم خواجه امیری گوش میدم.( ن ُ آفنس) باز هم اشتباه نشه.منظورم این نیست که این شعرا رو آدم نمیشه واسه معشوق زمینی اش بخونه یا به یاد اون بخونه یا هرچی.ولی اول باید مطمئن شه که میشه رو طرف اسم معشوق گذاشت بعد.اول باید مطمئن شه که واقعا این چیزی که این وسط هست اسمش رابطه ی عاشقانه است .کل این حرفا رو زدم که بگم بیایم یه خورده عمقی تر به خودمون و آدمای دور و برمون و رابطه هامون نگاه کنیم.واژه ها رو درست به کار ببریم.چون همین کلمه هان که مفاهیم رو تو ذهنمون درست می کنن و به اشتباه می اندازنمون.اصن این که می گن از طرف بت ساخته ینی چی؟ینی اشتباه گرفته یه چیزی رو این وسط.یا آدم رو یا رابطه رو.یه دوست قدیمی بعد از این که این ئه ریلیشن شیپ زده تو فیس بوک کاورش رو این تیکه از شعر شاملو گذاشته:"دوست اش می دارم چرا که می شناسم اش به دوستی و یگانگی..."با این که دیگه دوست نیستیم و دیگه در جریان زندگی همم نیستیم حتی ولی یکی از معدود آدماییه که رابطه ها تو ذهنش تعریف شده ان.(درست یا غلطش رو نمی گم)می فهمه داره چی کار میکنه.یعنی می خواستم این کاورش رو بکنم تو حلق ملت که بابا مینیموم قضیه این باید باشه.باید طرف رو به یک فاکتورهایی بشناسی و بعد دوسش داشته باشی.خلاصه که این طوری.خیلی حرف زدم.قشنگ قلمبه شده بود گیر کرده بود اینجام(اشاره به حلق).شرمنده

waiting sucks

من چرا همش منتظرم؟بدیش اینه که نمی دونم منتظر چیم.فقط می دونم یه اتفاق خوبه.یعنی اگه اتفاق بدیم بیفته اینجوریم که خب این که طبیعیه.مثل همیشه از بخت بلند من این جوری شد.ولی یه خبر خوب،یه اتفاق خوب...نمی دونم.و این قضیه داره دیوونم می کنه.هی منتظری و هی هیچی عوض نمیشه.می دونم مضحکه ولی حسه دیگه.کاریش نمیشه کرد.حالا از کجا فهمیدم؟هیچی.یه مدت بود هی آشفته و پریشان و خل وضع و اینا بودم.آروم و قرار نداشتم.داشتم روانی می شدم دیگه.بعد شروع کردم با خودم حرف زدن که مهسا جان بیا یه دیقه بشین.انقد را نرو.انقد عصبی نباش.بشین یه ذره فک کن ببین چته.منم قانع شدم .نشستم کلی فک کردم.تمام گذشته مو ریختم وسط.دیدم نه.دردم تو گذشته نیست.حال الانمو چک کردم.دیدم یه ذره اش به خاطر اعصاب خوردی امتحانا و عقب بودن از کارا و درسا و ایناست.ولی خب من همیشه از درسام عقب بودم.چیز جدیدی نیست.اما هیچ وقت این طوری نشده بودم.بازم گشتم دیدم بعله.بحث آینده است انگار.بحث روزایی که نیومدن.انقد که این چندوقت هی خبر بد شنیدم و حال و احوال بد دیدم و پارسال ام هم به اون وضع گذشت دیگه خسته شدم.یعنی هم خسته ام هم این که به شدت امیدوار.بعد شما این دوتا رو جمع بزنید ببینید چی میشه؟دقیقا میشه حال من.مثل یک آدم ای ام که تو یه سلول زندانی شده و هر آن ممکنه اکسیژنش تموم شه و بمیره ولی امیدشو از دست نداده و همش منتظر یه معجزه است.خیلی دارم سعی می کنم خودمو آروم کنم بگم :"نیست "مهسا تا الان هیچی نبوده بعدشم هیچی نیست.ولی آروم نمیشم.بیاین کمک کنید به من .هی خبر خوب بدید بهم شاید از این حالت اومدم بیرون.فقط خواهشا نیاین "ئه بانچ آو کرپ" از قبیل این که دنیا قراره دو هفته دیگه تموم شه تحویل من بدید.اگر خبر خوب نمیدید حداقل برام یک گربه ی بسیار چاق بگیرید.چاق و سفید.متشکرم.

Tuesday, December 4, 2012

بالاخره اعتصاب غذایش را شکست.پووووووووووووف.فکرش هم دیوانه ام می کرد. فکر این که یکی دیگر زیر دست این ها از بین برود دیوانه ام می کرد.دمش گرم.خیلی چیزها به خیلی از ما یاد داد...
آقامون ابی دارن می خونن که :
"بی نیاز از هر نیازی ،بی خبر از پیله سازی ،با گناه پاک بازی باختم در هر قماری"
این جوریاست خلاصه...

پ.ن:من شرمنده ام از این که انقدر گیر داده ام به ابی.شما هم اگر جای من بودید اوضاعتان همین طور بود.بعد از شش سال دوباره جرئت کرده ام برگردم به این آهنگ ها.به آن خاطرات.خاطراتم با دوست هایی که هرکدام غرق زندگی ها و دوست های جدیدشان اند.نشانه ی خوبی است به نظر خودم.هرچند زخمی که بعضی از کلمات و ریتم این ترانه ها با این صدا بر دل آدم می زند خیلی درد دارد.خیلی.مثلا همین الان دارد می خواند که :" با من ویرانه از درد دست تو اما چه ها کرد .ای که با معنای دیگر عشق را آموزگاری."تسلیم کلمات شده ام.مسخ و مست...

Tuesday, November 27, 2012

به یاد حمید مصدق عزیز

 "وای،باران
باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
...."
این شعر جزء اولین شعرهایی بود که مرا به طور جدی شیفته ی ادبیات کرد. قبل ترش البته شعر "تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم" ( اسم اصلی اش سیب است فکر کنم)را خوانده بودم اما این یکی جور دیگری به دل ام نشست.تمام کلماتش یک حزن اصیل را تداعی می کند.بعد ترکه با شعرهای شاملو و سید علی صالحی و ... آشنا شدم کمتر سراغ مصدق می آمدم اما کافی بود یک جا این شعر را بشنوم تا هوس کنم و بروم دوباره قصیده ی آبی ، خاکستری ، سیاهش را بخوانم.امروز سالگرد درگذشتش است .خواستم یادی کرده باشم از او و امیدوارم روحش ،این روح عاشق  و ساده اش جایی آرام گرفته باشد...
 

Monday, November 26, 2012

غریبه آی غریبه آی غریبه

آیا هیچ آهنگی هست که با آهنگ "عطر تو" ی آقامون ابی برابری کند؟نه هست واقعا؟خاک بر فرق سر اون صد ترانه ی ماندگاری کنند که این آهنگ جزء ده تای اولش نباشد.حالا بگوییم عطر تو هم خیلی مردمی نباشد گل واژه چه؟یا کدام آدمی هست که "ساده بودیم مثل سایه "ی اش را بشنود و حالش با دو دقیقه قبلش فرق نکند؟آخ آخ.عجب روزگاری است. تازه من که هیچ وقت عاشق نبوده ام(یعنی یک زمان فکر می کردم بودم اما اشتباه می کردم) وای به روزی که عاشق شوم.دهن ملت را آسفالت خواهم کرد احتمالا با ابی.اگر یک جا رفتید و دیدید که ابی دارد می خواند و ناگهان بغل دستی تان ساکت شده و به یک گوشه خیره نگاه می کند شک نکنید که این آدم زمانی با ابی عاشق شده و آهنگ هایش را به یاد معشوق گرامی گوش می داده یا بدتر از آن "با" معشوق گرامی گوش می داده است.خیر بنده عاشق نبوده ام. اما عاشقان را دوست می دارم.(هر هر)به خصوص آن ها که با ابی عاشقی کرده اند.آخ آخ

*تیتر هم که مشخص است مال کدام آهنگ است دیگر :دی

Saturday, November 17, 2012

دنیا وفا ندارد

گاهی هم روزهایت این گونه شروع می شوند.می آیی و میبینی کسی که تا دیروز با هم در یک کلاس درس خوانده بودید،با هم خندیده بودید،با هم درد و دل کرده بودبد،با هم برف بازی کرده بودید و با هم دعوا کرده بودید حتی ،دیگر نیست.همین مقداراز ارتباط و آشنایی کافی است تا شوکه شوی.تا زبانت بند بیاید از ناتوانی.بعدش انگار گوشت گرفته باشد صدای مبهم آدم ها را می شنوی .نمی فهمی چه می گویند و هراز گاهی کلمه هایی به گوشت می خورد"....خاکش می کنند." "تشییع جنازه..."."تنها بود...".
خاک؟مگر می شود؟مگر می شود؟دیروز این جا بود.داشت راه می رفت.می خندید.حرف می زد.خاک؟خاک را بریزید رویش و تمام شود؟مادرش چه؟پدرش چه؟آروزهایش چه؟مگر چقدر زندگی کرده بود که حالا برود؟
تمام این چند سال با همه ی وجودم جنگیدم که کمر خم نکنم.که تسلیم زندگی و بازی های بی رحمش نشوم.اما زندگی گاهی وقتها آخرین برگش را رو می کند و تو در برابرش زانو می زنی.تسلیم می شوی.با تمام وجودت تسلیم می شوی.ناتوان و ذلیل.مرگ...با مرگ نمی شود کنار آمد.بی انصاف است...

Thursday, November 15, 2012

ای دل بیا که پناه به خدا بریم...

روز اول پریود از وحشتناک ترین روزهای ماه است.پریشان و عصبی و بی حوصله ام . مدام چرت و پرت می گویم و بی خودی پاچه ی ملت را می گیرم.پی ام اس قبلش هم خودش داستانی است البته.هی می خواهم شعر بخوانم ، عاشق شوم ،ابی گوش کنم (این آخری را فقط "ن "می فهمید که چه بلایی سر من می آورد) .از این لوس بازی ها.ورزش کردن و درس خواندنم هم نمی آید.گفتم ورزش ،یاد این خانم جدیدی که در باشگاه کار می کند افتادم.شبیه هایده است با موهای طلایی .از قبلی ها خیلی بهتر است و کتاب می خواند و به آدم هم زل نمی زند.تپل هم هست تازه.گاهی که حوصله اش سر می رود ، شروع می کند به وزنه زدن.زود خسته می شود و می آید می نشیند بیسکوییتش را می خورد.مثل بقیه شان روی مخ آدم نمی رود که وقتی پنجاه گرم اضافه می کنند زمین و زمان را به هم می دوزند.من پنجاه و شش کیلویی بین شان غریب واقع شده ام.حالا این بحث شیرین چاقی به کنار بی خوابی هم چیز بدی است.هی می نشینم به خواندن این کتاب های دم دستم و خوابم که می گیرد دلم نمی آید زمین بگذارم شان.بعد می رسم به یک جایی در کتاب محبوبم ازداریوش آشوری (بعله خودم می دانم که دهن همه را با این کتاب عرفان و رندی آسفالت کرده ام) که می گوید:"در نگرش متشرعانه آدم همیشه آدم است و خدا  همیشه خدا وفاصله ی توانایی مطلق و ناتوانی مطلق و"آسمان" و زمین آن دو را تا ابد از یکدیگر جدا می کند.اما،در تاویل صوفیانه است که نگرشی دیگر از رابطه و نسبت میان انسان و خدا در میان می آید..." یک جای دیگر هم چند صفحه را label زده ام که دوباره بخوانمشان بس که خوبند.یکی ازاین صفحه ها با این بیت شروع می شود:"روز اول رفت دین ام در سر زلفین تو/تا چه خواهد شد درین سودا سرانجام ام هنوز".راضی ام الان.بروم بخوابم دیگر.شب شما هم خوش.

Wednesday, November 14, 2012

دل ما رو بنویس...

ابی گوش ندهید در این شب ها .از من ِ داغ دیده به شما نصیحت...

نیمه شب به بعد

دیروز آقای میم زنگ زد که بیا برویم تئاتر.من هم که خسته بودم و دلم هم هوس یک تئاتر خوب کرده بود گفتم می آیم.اما امروز دو ساعت مانده به قرارمان زنگ زدم که نمی توانم.بهانه آوردم که سرد است و باران می آید و حوصله ندارم وفلان.آدم دلش را که نمی تواند خر کند.وقتی کسی را آن طور که باید ، دوست نداری هرکاری هم کنی نمی شود.آقای میم با مرام ترین دوست دنیاست و همین مرا شرمنده می کند.خیلی .بعدش اما زنگ زدم به مریم و رفتم پیش اش.با کلی آدم خوب و دوست داشتنی حرف زدیم و چای خوردیم و آخر شب هم با خشایار برگشتیم ونک.کلی حرف های خوب و امیدوار کننده زد .باران هم که حسن ختام ماجرا بود.الان هم دارم کارهای آقای الف.سین را انجام می دهم.راجع بهش ننوشته ام این جا؟فرد بسیار جالب و دوست داشتنی ای است و خب می شود کلی چیز از او یاد گرفت.ذائقه ی موسیقی اش هم بسیار خوب است گویا.هر چند یک ذره هم از کاری که دارم برایش انجام می دهم سردر نمی آورم و احتمالا دارم گند می زنم و توجیه ام هم این است که تا گند نزنم یاد نمی گیرم.خداراشکر که خداوند سفسطه و توجیه و بهانه را آفرید (آفرید؟چه می دونم؟!) وگرنه من کل زندگی ام را لنگ می ماندم.

Monday, November 12, 2012

we're not animal guys!

چرا ما انقدر زود از هم خسته می شویم؟اصلا مجال شناختن همدیگر را به خودمان نمی دهیم.رابطه ی شروع نشده را که نمی شود تمام کرد.بیایید از این به بعد صبور تر باشیم دوستان.زشت است واقعا.آبروداری کنیم جلوی نسل بعدی مان حداقل. :)

Friday, November 9, 2012

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است/بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم

حضرت می فرمایند که:
"دل رمیده ی ما را که پیش می گیرد
خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر"

پ.ن:کتاب عرفان و رندی در شعر حافظ ام را پس گرفتم بالاخره و بسیار مشعوف می باشم.هی صفحه هایی که lable زده بودم را می خوانم و کیف می کنم.حقیفتا اگر حافظ نبود اگر سعدی نبود اگر خیام نبود ماها چی کار می خواستیم بکنیم؟

Thursday, November 8, 2012

wish me luck

یادم می آید چند سال پیش یک جا خواندم که سید علی صالحی( همان شاعر دوست داشتنی که حتما همه تان شعر"حال همه ی ما خوب است ..."اش را هزار بار در فیس بوک خوانده اید) به خاطر اعتراض به گرسنگی کودکان آقریقایی یک وعده در روز غذا می خورد.اصلا یادم نمی آید کجا خواندم و مطمئن هم نیستم که جمله دقیقا همین بوده باشد ولی آن لحظه خیلی تحسین کردم این حرکتش را و فکر کردم که چه اراده ای دارد و فلان.در ظاهر بیهوده است.یعنی غذا خوردن یا نخوردن او قرار نیست باعث حل مشکلات ملت بدبخت شود اما حداقل خودش را آرام می کند.با وجدان راحت تری شب ها می خوابد.همدردی اش را نشان می دهد یک طوری.حالا امروز شانزدهمین روز اعتصاب غذای نسرین ستوده است و من تصمیم گرفته ام برای همدردی با خودم یک مدتی همین کار آقای شاعر را بکنم.این طور وقتی دارم تلویزیون نگاه می کنم و تصویر نسرین ستوده وبچه هایش را می بینم ، وقتی خبر مرگ ستار را می شنوم ،وقتی یاد خرداد هشتاد و هشت می افتم،وقتی آرزوهای برباد رفته مان را که نه،  نام آدم های کشته شده ی به هیچ سپرده شده ی این سه سال را مرور می کنم ، وقتی سکوت این سال ها را و دادهایی که باید میزدیم و نزدیم و اشک هایی که باید می ریختیم و نریخیتم را یادم می آید ،وقتی صحنه های صبح بیست وسه خرداد از جلو چشمانم رد می شوند کمتر لب و لوچه ام آویزان می شود ازفرط حسرت.کمتر از خودم متنفر می شوم.کمتر ناتوانی ام و کوچک بودنم به چشمم می آید.این طور شاید ،شاید،شاید یک هزارم خشم سرکوب شده ی این سالها را بتوانم جبران کنم.به خودم امید واهی دهم که حداقل یادم نرفته که چه کشیدیم.نه جوی مرا گرفته و نه می خواهم از کسی حمایت کنم.(نه حتی از نسرین ستوده که ثابت کرده به ما و امثال ما احتیاجی ندارد بس که بزرگ است و ما کوچکیم.)فقط می خواهم خودم را دلداری دهم و یادم بماند که هنوز هستند کسانی که مثل من بی تفاوت و یخ نیستند.یک همدردی کاملا شخصی با خودم.مثل این است که آدم خودش را بغل کند بگوید اشکالی ندارد .درست می شود و خب بعد یادش می آید که جای این همه غم داشتن آدم می توانست کمی خوش شانس تر باشد و در آمریکا یا اسپانیا یا ترکیه حتی به دنیا بیاید و اصلا هم به یک ورش نباشد که  در یک گوشه ای از دنیا یک وبلاگ نویس را بی خبر می برند و بعد زنگ می زنند به فک و فامیلش که بروید برایش قبر بخرید.این جاست که آدم باید خودش را محکم تر بغل کند و پتو را بکشد روی سرش و دیگر فکر نکند.هی به این مغز خرش بفهماند که نباید فکر کند.باید برود بخوابد شاید این بار خوش شانس باشد و دیگر بیدار نشود.

Monday, November 5, 2012

exhausted

خسته ام. خسته ی جسمی.روزها همینطور شلوغ پلوغ می گذرند و من حتی یک ساعت هم وقت آزاد برای کتاب خواندن پیدا نمی کنم.یعنی پیدا میکنم ولی آنقدر خسته ام که ترجیح می دهم بخوابم.دلم هوای روزهایی را کرده که توی یک کتاب و شخصیت ها و داستانهایش غرق می شدم و گذشت زمان را حس نمی کردم.الان اما زمان خیلی نقش پررنگی دارد. حالا ناگفته نماند که وسط این همه بدبختی کلی لحظه های خوب و دل خوش کنک هم هست و بین خودمان هم بماند که من هم راضیم.از خودم و از روند کار راضیم.نه این که قانع باشم اما میدانم که اوضاع می توانست خیلی بدتر باشد.می توانست مثل تابستان پارسال باشد.همین که نیست و همین که کسی نمی رود و همین که من سرم به کلی کار گرم است خودش خیلی است این که آدم از فرط خستگی جلوی لپ تاپ خوابش ببرد خیلی بهتر از این است که از سردرد بعد از یک گریه ی طولانی سعی کند بخوابد.این که نصف خانواده ی آدم یکهو به فاصله یک ماه از هم بگذارند بروند دیار غربت خیلی سنگین است.طول می کشد تا گریه ها بشوند بغض های ناگهانی و بغض ها بشوند سکوت و سکوت ها هم عادی شوند.خوب شدن بعد از یک مدت معنایش تغییر می کند .می شود بی حس شدن به درد.یک جوری با شرایط اداپت می شوی.شاید همه چیز به بدی قبل باشد.اما تو فرق کرده ای.پوست کلفت تر شده ای و این جای شکر دارد.

Sunday, October 28, 2012

deny,deny,deny

بعد یک روز خسته کننده آمده ام نشسته ام پای این فیس بوک لعنتی.یک استتوسی را دیدم که خیلی دلم خواست مخاطب خاصش من بودم.یعنی یکهو یک لبخندی زدم به پهنای صورت به حالت :"آخییییییییی" بعد کسانی که من را میشاسند می دانند که این آخی های کشدار لوس گفتن از من بعید است.خب دل ملت را نسوزانید با این استتوس های این جوری.آدم یکهوهوس میکند دوباره مخاطب خاص کسی  شود.الان هم هی دارم خودم را دلداری می دهم که :"اشکال نداره سرت شلوغ بوده این چند روز.خسته ای.مخت داغ کرده .برو یه چایی بریز بشین یه قسمت grey's anatomy ببین.حالت خوب میشه دوباره"یک همچین آدم قانعی هستم من .

Thursday, October 25, 2012

meaningless moments

 یک مجله ی دانشجویی بین المللی با فرناز مصاحبه کرده و من دارم متن اش را برای پدربزرگ گرامی ترجمه می کنم.تقریبا بین هر جمله یک "احسنت" می گوید و مرا تا مرز دیوانه شدن پیش می برد.بعد می گوید:"نازنین چی؟ از نازنین چه خبر؟" عکس های جدیدی که نازی از پاییز باورنکردنی دانمارک فرستاده را نشانش می دهم.بعد آن همه منظره را ول کرده گیر داده به اینکه "طفلی دخترم تنها است."بعد من هی سعی دارم دلداریش بدهم که :"نه بابا!کلی دوست پیدا کرده آنجا و این عکس ها را پس کی ازش گرفته؟دوست هایش دیگر" بعدش هم عکس های محمدرضا را در فیس بوک نشانش می دهم و این که چقدر از آمریکا تعریف می کند و راضی است.آخرش دیدم دستش را سایه بان کرده روی پیشانیش و ساکت شده است.لپ تاپ را بستم و پرسیدم که چای می خورد یا نه.جواب نمی داد.همین طور هی غمگین نشسته بود تا یک ساعت.بعد این جاست که فهمیدم رفتن این سه تا فقط برای من سنگین نبوده است.البته خنگ نیستم می دانستم که برای پدرشان خیلی سخت تر است اما فقط می دانستم.درک نکرده بودم عمق قضیه را.خلاصه که کلی طول کشید که حواسش را پرت کنم .بعدش هم همه ی این داستان ها با کمی تغییر با "عزیز" هم پیش می آید و دلداری ها به طور زنجیر وار ادامه دارد.کلی از رفتنشان گذشته و هیچ کدامشان به تنهایی عادت نکرده اند.من؟ من ایگنر می کنم نبودنشان را.اصلن به این که نیستند فکر نمی کنم. یک بار عزاداری و گریه زاری ام را می کنم و دیگر همه چیز را میگذارم یک گوشه ی ذهنم درش را قفل میکنم.اگر این کار را نکنم باید بنشینم کل روز را گریه کنم .گریه کردن و این طور لوس بازی های دخترانه هم که اصلا در کت من نمی رود.یعنی شاید اگر گریه ها اثر داشت چرا .گریه می کردم.اما کاری نمیشود کرد.اگر یک ماه هم می نشستم اشک می ریختم آنها بر نمی گشتند.رئالیست بودن آدم را به ** می دهد اما بسییییییار بهتر از احمق بودن است.مثلا این که من میم موردنظر را از آن لحاظ دوست ندارم و ترجیح می دهم سینگل بمانم یک واقعیت است  و بقیه باید این را بپذیرند که آقای میم هرچقدر هم خوب و پرفکت باشد آدم من نیست.من هم آدم او نیستم.یا این که "زندگی همیشه آن طور که ما می خواهیم پیش نمی رود" هم یک واقعیت است.تلخ و اینها هم نیست خیلی.ما زیادی گنده اش می کنیم.ما خودمان را هم زیادی گنده می کنیم.باید پذیرفت همین را .این که دکتر و مهندس نیستیم و همه جا اول نمی شویم و کوتا هی یا بلندی و چاقی یا لاغری و خلاصه فاکتورهای دلخواهمان را برای پرفکت شدن نداریم مسئله ی احمقانه ای برای فکر کردن و وقت صرف کردن است.چه طور بگویم؟ما قرار است یک بار زندگی کنیم و خیلی احمقانه است که این یک بار را صرف درست کردن فاکتورهایی بکنیم که تهش هیچ سودی برای کسی ندارد و هیچ چیز خوبی به دنیای هیچ کس اضافه نمی کند.حالا نیایید بگویید که این چه حرفی بود زدی؟که مثلا آدم چاق نباید لاغر شود؟یا اگر رویای کسی بهترین جراح شدن باشد خیلی هم مفید و فلان است و چه عیبی دارد؟منظور من این است که شورش را با خیالبافی هایمان درنیاوریم.حد خودمان را بدانیم.نه این که برآورده شدن این رویاها غیر ممکن باشد.نه.ولی بحث من این است که باید بالاوپایین کرد شرایط را و دید که آیا می ارزد این یک بار زندگی را صرف رسیدن به این رویاهای زیادی گنده کرد؟آقا اصلن من را چه به این حرفها.من که قرار نیست تئوری زندگی ام را روی بقیه پیاده کنم.اما گاهی وقتها یادآوری شان برای خود آدم لازم است.یعنی به نظرم اگر آدم ها  این جمله ی "من قرار است یک بار زندگی کنم"را قاب می گرفتند می چسباندند روی دیوار اتاقشان دنیا جای خیلی بهتری می شد.آدم ها ساده تر عاشق می شدند.بیشتر قدر هم را می دانستند.وقت ارزش بیشتری پیدا میکرد ( ملت وقت کمتری را به پاساژگردی می گذراندند مثلا).یا خودم کمتر این جا چرت و پرت می نوشتم و می رفتم کتابم را می خواندم که دو ماه است قرار است تمامش کنم.

Tuesday, October 23, 2012

مردی که لب نداشت

« ـ آی خنده خنده خنده
                    رسیدی به عرضِ بنده؟
                    دشت و هامونو دیدی؟
                    زمین و زَمونو دیدی؟
                    انارِ گُلگون می‌خندید؟
                    پِسّه‌ی خندون می‌خندید؟
                    خنده زدن لب نمی‌خواد
                    داریه و دُمبَک نمی‌خواد؟
                    یه دل می‌خواد که شاد باشه
                    از بندِ غم آزاد باشه
                    یه بُر عروسِ غصه رُ
                    به تَئنایی دوماد باشه!
                    حسین‌قلی!
                    حسین‌قلی!
                    حسین‌قلی حسین‌قلی حسین‌قلی!»

از  این جا با صدای خود شاملو (راوی )بشنویدش.

Monday, October 22, 2012

می تونستم بهتر از این باشم.خیلی.راضی نیستم از خودم.اما دست منم نیست.ژنتیک چیز مزخرفیه که باعث گسترش بی عدالتی میشه.اگه  هم بخوای یادت بره که این ژنهای مزخرف چه جوری گند زدن به زندگیت باز یکی پیدا میشه که این قضیه رو یاد آوری کنه.ملت !چرا درک نمی کنید ؟یه سری چیزا دست خود آدم نیست.باهاشون متولد میشه.خودش انتخابشون نکرده.بفهمید.بفهمیم.

Wednesday, October 17, 2012

those were the days my friend!

 صبح برای رزرو یک کلاس که قرار است جلسه ی آشنایی با مرکز پژوهشی دانشگاه برای ورودی های  جدید در آن جا برگزار شود رفتم دانشگاه که دوستان عزیز مسئول "عز یوژوال" لطف نموده و با کاغذ بازی هایشان نه تنها کار ما را تا شنبه عقب انداختند بلکه مجبور شدیم تمام کارتهای دعوت را دور انداخته و کارت های جدید درست کنیم. در این وضعیت فاجعه ی شلوغ که وقت آرایشگاه رفتن و صفا دادن به ابروهای جنگل مانند خود را هم ندارم چند تا طرح مرتبط با جراحی هم با یکی از استاجرهای محترم ترم ده برداشتیم و این در حالی است که سه هفته ی دیگر کنگره ی نوروساینس است و بنده هنوز کار پوستر مرتبط با طرح اسکیزوفرنی را شروع نکرده ام و پروژه ی مربوطه هم پا در هواست.بعد این را هم در حاشیه بگویم که دو هفته ی دیگر دو تا امتحان فاجعه دارم و اسفند هم علوم پایه دارم که باید درس های این پنج ترم را امتحان بدهم.از آن طرف هم مارال گیر داده که شنبه زنگ بزنم به "میم مورد نظر" و باهاش قرار بگذارم.مارال می گوید که دیگر شورش را با این مسخره بازی ها در آوردم و باید همان دوسال پیش با میم دوست می شدم و پسر به این خوبی و فلان.اما من نمی خواهم.همین جوری مگر چه عیبی دارد؟دست و دلم به رابطه هم نمی رود و تا بحث میم پیش می آید طفره می روم.میم  یکی از بهترین دوستهایی است که دارم و شاید چون نمی خواهم دوستی مان به یک عاشقانه ی لوس تبدیل شود هی کش می دهم قضیه را.همان دو سال پیش هم همین را بهش گفتم.دقت کرده اید وقتی که کسی نیست سینگل بودن مزخرف است اما وقتی کسی می آید تازه قدر سینگل یودن را می دانید و دو دستی می چسبیدش و نمی خواهید این یک ذره زمانی هم که در آخر روز برای خودتان می ماند را با کسی قسمت کنید.خلاصه اش این که مغزم دارد می پکد از حجم این همه کار و فکر و درس .اما قسم می خورم که این شلوغی را به بیکاری ترجیح می دهم.یعنی تابستان از فرط بیکاری داشتم دیوانه می شدم.این چندوقت شبها با یک خستگی خوبی برمیگردم خانه که به هزار تا خواب تا دم ظهر روزهای کشدار تابستان ترجیحش می دهم.همین امروز مثلا .بعد تمام آن سگ دو زدن ها در دانشگاه تصمیم گرفتیم با دوستان قدیمی برویم کافه ای جایی خستگی در کنیم.دو ساعت تمام به مرور خاطرات گذشته گدشت و لپهایمان درد گرفته بود بس که خندیدیم.این خنده ها یکی از مزایایشان این است که به آدم می گویند تمام روزهای سخت بالاخره یک روز تمام می شوند و قرار نیست تا ابد در این چرخه ی کار و درس  بدویم.الان هم با آن همه درس وکاری که یادآور شدم نشسته ام این جا این مزخرفات را می نویسم .پلیر هم رسیده به آهنگ گریز و آقای ابی می فرمایند:"ای که می سوزم سراپا تا ابد در حسرت تو،به تو نامه می نویسم نامه ای نوشته بر باد،که به اسم تو رسیدم قلمم به گریه افتاد" و این یعنی که من بهتر است بروم بخوابم تا اوضاع بدتر نشده است و این جا قصه ی حسین کرد شبستری گذشته هایم را برایتان نباقته ام.

Friday, October 12, 2012

غم زمانه که هيچش کران نمی‌بينم/ دواش جز می چون ارغوان نمی‌بينم

میم صبح چهارشنبه زنگ زده به من که این چه وضعی است؟چرا نمی آیی خانه ی ما؟مگر قرار نشد هقته ای دو سه بار به ما سر بزنی؟در این وضعیت که ما تنهاییم تو باید بیشتر بیایی و فلان.بعد اصلا مهلت نمی دهد که بپرسم کی قرار شده که من هفته ای دو سه بار بروم پیششان.می گویم چشم می آیم.می روم خانه وسایلم را جمع می کنم که بروم پیششان.با هم سریال می بینیم.لوبیا پلوی خوشمزه می خوریم.برای کشوری که در آن یک "آغا" دارد که می خواهد جمعیت را زیاد کند و توی دهن آمریکا بزند غصه می خوریم.کیک نسکافه برایشان می پزم (انصافا عجب آشپزی بودم و خودم نمی دانستم) و همراهش چای می نوشیم و کلی گپ می زنیم.میم از پ می گوید من از هیچی.بعد می نشینم کنار عزیز که سریال های مورد علاقه اش را مو به مو برایم تعربف کند و من هم سر تکان بدهم که اووووو چه جالب یا ا ُه چقدر حساس است ماجرا.بعد اینترتشان را شارژ کنم تا با محمدرضا و فرناز حرف بزند .بعد هم هرکدام در گوشه ای خوابمان می بردو صبح که بلند شدیم نان سنگک تازه و عسل و پنیر در انتظارمان است.این طور است که من از خدا خواسته پناه می برم به آن خانه و آن آدم ها تا یادم برود دردم را.پدرم را فراموش کنم.این که چقدر خسته است و دارد پیر می شود را فراموش کنم.خودم را فراموش کنم.این که آرزوهایم یکی یکی از دستم سر می خورد را فراموش کنم.آدم ها را فراموش کنم.این واقعیت که در این کشور زندگی می کنم را فراموش کنم.این که باید درس بخوانم را فراموش کنم.این که ایگنر کردن و سعی در فراموشی همه چیز نشانه ی ضعف و شروع افسردگی است را فراموش کنم.دوست دارم تمام دغدغه ام بشوند همین دو سه تا آدم دوست داشتنی .کسانی که مشکل من را مشکل خودشان می دانند و من را همان طور که هستم می بینند و می پذیرند و مهمتر از همه دوست دارند.این آدم ها مرا دوست دارند و این خیلی است.این که چند تا آدم به جز پدر و مادرتان شما را عمیقا دوست داشته باشند خیلی بزرگ است.دلگرمی خوبی است.اگر از این آدم ها در زندگی تان هست دوستشان بدارید وبگذارید بدانند که دوستشان دارید.این که می گویند راه انتقام گرفتن از این روزگار نامرد فلان ،خندیدن و شادی و اینها ست مضحک است.خودمان را که قرار نیست خر کنیم.روزگار گهی است .بعله .آنقدر که مصنوعی هم نمی شود خندید.اما می شود واقعی دوست داشت.حبل المتینمان، خودمانیم.خیلی کلیشه های مزخرفی دارم به خوردتان می دهم.می دانم.اما این زندگی من و فکر کنم خیلی از ماست.کلیشه حتما درست است که انقدر تکرار می شود دیگر و من می خواهم این کلیشه ها را پر رنگ کنم تا زندگی ام جلو برود.تا حرکت کنم ودلم خوش باشد به یکسری چیز.همین.راستی هی خواستم به یک بهانه روز گرامی داشت آقایمان حافظ را این وسط یادآوری کنم  که یادم رفت.خب الان یاد آوری کردم مثلا.بحث حبل المتین که شد باید نامش را می آوردم که چقدر خودم به شخصه به ایشان بعنوان یک" حبل یزرگ " چنگ زدم.رستگار نشدم ولی دوست داشتن را یاد گرفتم.روحت شاد جناب حافظ.

Monday, October 8, 2012

الان فیلم خداحافظی مسعود باستانی روزنامه نگار را دیدم.داشت بر میگشت زندان .همسرش( مهسا امرآبادی) نیست.در زندان است.نیست که از او خداحافطی کند.بغضش ترکید و گفت :"اونی که باید باشه آدم ازش خدافظی کنه نیست."گفت :"شاید سرنوشت ما اینه."واین غم انگیز است .این که مسعود باستانی این را بگوید و اشکهایش سرازیر شود غم انگیز تر از تمام اشکهای این چند سال ماست.تف به این روزگار.تف

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است ...

از آنجایی که در چند پست قبلی گفته ام که آدم ها باید دلتنگی خود را ابراز کنند و اگر خدا بخواهد بنده هم جزء این آدم ها به حساب می آیم از خودم شروع کرده و می گویم :
"دلم برایت تنگ شده.بدون مقدمه و شعر و فلان.با این که دیگر دوستت ندارم اما دلم برایت تنگ شده."

اگر فکر می کنید که امکان ندارد که آدم یکی را دوست نداشته باشد اما دلش برایش تنگ شود اشتباه می کنید.گذشته گاهی وقت ها چنان زخمی بر دلتان می گذارد که هیچ وقت التیام نمی یابد.این زخم جای خالی آدم یا آدمهایی است که دیگر نیستند.شاید خودتان خواستید که نباشند.خودتان برای نجات زندگی تان خواستید که نباشند.شاید هم ناخواسته وبه جبر روزگار از هم جداشده اید و الان هم فرسنگ ها از هم دورید.نمی دانم شرایطتان چیست.اما میدانم که یک روز دوباره چشمتان به این زخم لعنتی می افتد و از درد به خود می پیچید.این درد لعنتی که اول نمی رود به سمت منطقتان تا از آن اجازه بگیرد و منطق تان دلیل بیاورد که:"ئه؟تو که این آدم را دوست نداری؟"یا "توکه می دانی او آن سر دنیا خوشبخت است و تو خوشبختی او را می خواهی؟" این درد می رود به خاطرات گذشته تان ، چند تا تصویر محشر،چند تا لبخند دیوانه کننده ، چند تا نگاه عاشق و چند تا دوستت دارم پیدا می کند و می آورد می گذارد جلوی چشمتان.شما در این لحظه دیگر به این فکر نمی کنید که آن آدم یا آدم ها را دوست ندارید و به طور قطعی رفتنشان خیلی بهتر از ماندنشان بوده است.تنها چیزی که میبینید همان تصاویر خوب لعنتی است.دلتان تنگ می شود.آنقدر تنگ که مچاله می شود و تا می شود و له می شود و بعدش هی سعی میکنید دوباره منطق ذهنتان را فعال کنید که :"خوب شد که رفت.این طور خوشبخت تر است.این جا می ماند که چه؟ " یا  "باید می رفت.تصور کن که هم چنان دور و برت می چرخید؟زندگی ات یک تراژدی بی پایان می شد." و بعله.منطق تان پیروز می شود و برمی گردید به زندگی عادی.اما زخم؟با لیزر و این ها هم خوب نمی شود.جایش تا ابد می ماند.بعد یادتان می افتد که چه خوب که "ابد"وجود ندارد.چه شانسی آوردیم واقعا.

Friday, October 5, 2012

یک.با خودم قرار گذاشتم این هفته آدم بسیار فعالی باشم.از این قرارهای الکی و این ها نه.واقعی.این سه هفته ی اخیر هم به خودم ثابت کردم که می توانم آدم متعهدی باشم.منظورم از آدم فعال هم رسیدگی به هزار و سه (چرا همش می گویند هزار و یک؟هزار و سه بهتر است که!) کاری است که باید انجام دهم نه از این فعالیت های فوق برنامه و جینگولک بازی ها.

دو.باید هفته ای یکبار این جا بنویسم.برای خودم . زنگ خطر خوبی است.

سه.سریال Go on را می بینم.با بازی matthew perry عزیز دل (همان چندلر خودمان در فرندز).داغ داغ است.تازه پنج اپیزودش پخش شده و کار شسته رفته ای است که خستگی آدم را در میکند.

چهار. 
wish me luck.seriously man!

رادیو روغن حبه انگور بروید گوش بدهید.حالتان عوض می شود.

Wednesday, October 3, 2012

foggy days

کاش می شد آدمها وسط شدید ترین دشمنی ها و دعواهایشان هم ، به هم می گفتند که چقدر دلشان برای هم تنگ شده است.این طور آدم خیالش از بابت گذشته اش راحت بود.


Tuesday, October 2, 2012

you don't know anything about me

 جمعه کنسرت همایون بودیم .خلاصه ی حال ما این بود که کل دو ساعت مو به تن ما سیخ بود.چه صدایی.چه همایونی.چه سهراب پورناظری ای.آدم می خواست بمیرد.هرچند آقای "ع "عزیز شاکی بودند که چرا کمانچه را زیر خرک می زد و این  حرکت مثل این است که آدم با پیژامه برود مهمانی.به هر حال  از آن جا که ما قانعیم بسیارهم لذت بردیم (هرچند کی بدش می آمد که به جای پورناظری ها گروه دستان بود و همایون خورشید آرزو یا وطن را می خواند؟)آقای "ع" تخصص بسیاری در گند زدن به حال خوب شما در هر زمانی دارد.انی وی این موقعیت ها را از دست ندهید به کنسرت بروید و حال خود را دگرگون کنید.
 
رفتم خونه ی عزیزینا.این که از آمدن من انقدر خوشحال می شوند بهترین حس دنیاست.از این روست که بنده در مواقعی که هوا ابری است به آن جا پناه می برم.امن ترین خانه ی دنیا.داشتم برایشان شام آماده می کردم که "م "گفت بیا با ما  زندگی کن .خیلی حال می دهد.من هم گفتم پول می گیرم.جدی گرفته بود. نیم ساعت داشت پیشنهادات متفاوتی می داد که اگر نمی گفتم شوخی کردم به سه میلیون در ماه رسیده بود.


 محمدرضا.اوم؟خب چیزی که مبرهن است این است که ملالی ندارد جز دوری ما.(در این هم شک داریم حتی)یعنی به معنای واقعی کلمه ملالی نداردها.برخلاف همه ی کنایه هایی که این عبارت" ملالی نیست جز..." در ایران دارد در آمریکا کاملا شفاف و بدون هیچ کنایه و استعاره ای بیان می شود.یعنی بعد از آن "جز" لعنتی یک کلمه یا عبارت قرار می گیرد.نه هزار جمله با هزار تبصره.خوش حال و راضی است و می خواهد زن بگیرد.اگر قضیه جدی شود ژانویه می آید ایران.خوش به حال ما می شود.


و در آخر هم دوستمان می فرمایند که "يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ؟"


این طوریاست...

حالا چی ؟

 
"حالا چی ژوره ؟

حرفای دلنشینت 

لحظه های تب و تابت

عیش نوشت 

کتابخونت

معدن طلات

چمدون شیشه ایت

ناسازگاری ات
 
کینه ات 
 
حالا چی؟" 

این یکی از شعرهای احمدرضا احمدی است.اگر حالتان خوب نیست اصلا گوش ندهید.جدی می گویم.اگر روزی حالتان خوب بود بروید گوش دهید.اما باید به قدری خوب باشید که هیچ چیز توانایی خراب کردن حالتان را نداشته باشد.



Thursday, September 27, 2012

هذیان نوشت ها

یک روز هم وقتی خیلی پیر شدم و دیگردکتر شدنم تمام شده بود یک کتاب می نویسم از همه ی اردی بهشت ها و شهریور ها و مهر ها واسفند های لعنتی زندگی ام.از تک تک آدم ها و نگاه هایشان به خصوص.طرح جلدش را هم می دهم توکا نیستانی برایم بکشد.در این حد.اگر هم گفت کتابت چرت است و من کاریکاتوریستم و فلان انقدر بهش پول می دهم که نتواند نه بگوید.به این امید که تا آن موقع یک دکتر بیکار پول دار شده ام.خیلی پول دار.

Wednesday, September 26, 2012

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

اپیزود جدید how i met your mother را دیدم الان.شامم را خورده ام.ابسترکت لعنتی که دیروز به خاطرش تا 6 (با آن وضعیت رو به موت و دل درد و این ها )دانشگاه بودم و دهن خودم و استادم سرویس شد را فرستادم.مقداری درس خوانده ام. .کمی ورزش کرده ام و الان هم دارم یک آهنگ قدیمی فاجعه گوش می دهم.مامان برای بیست امین باردر طی این هفته یاد آوری کرده که  کتاب "خاطرات یک پزشک عوضی" را بخوانم و یک بار هم برای همدردی با بنده اعلام کرد امتحان علوم پایه بسیار مسخره و بی جا است و لزومی ندارد که انقدر از شما امتحان بگیرند.از او تشکر کرده و خواهش می کنم که در اتاق را بعد از رفتن ببندد.می پرسد که میوه می خورم و می گویم بعله .انگور سیاه تاکستان.تکه ای از بهشت است به خدا.فکر کنم این جایزه ی امروز تنها ماندن دو تاییمان در خانه بود.خیلی وقت بود که یک روز کامل را با مامان در خانه نگذرانده بودم.همش هشت ،نه شب جنازه برگشتم خانه .هر بار هم به دلیلی.خلاصه که فکر نمی کردم این یک روز انقدر بی سرو صدا بگذرد.هروقت تنها شدیم آخرش سر یک چیز چرت جرو بحثمان شده است.یک بار حتی سر رفسنجانی و این ها بود فکر کنم که دوساعت مخ هم را خوردیم.(آهنگ الان عوض شد رفت روی "گرل" بیتلز)یک بار هم سر این که چرا بر میگردم خانه کفشهایم را نمی گذارم توی جاکفشی.هی من بگویم که "مادر گرامی من فردا صبح قرار است این ها را دوباره بپوشم چرا انقدر گیر می دهی؟"هی او بگوید"خب با این منطق برو دستشویی خودت را نشور که چند ساعت دیگر دوباره می خواهی بروی مستراح".بعد دیدم چه کاری است؟گذاشتن کفش ده ثانیه طول می کشد و با روان آدم هم بازی نمی شود.بعد همین قضیه تجربه ای شد برای شروع نکردن بحث درباره ی موضوعات مختلف با آدم های مختلف.در دانشگاه که نود درصد مواقع همین طور است .حاضرم لوس ترین و مزخرف ترین حرف های ملت را تایید کنم ولی باهاشان بحث نکنم.آن ده درصد مواقع ،رو به ترکیدنم که چیزی می گویم.یعنی حس می کنم اگر حرف نزنم کل مخم پخش دیوار می شود.انشاالله این چند درصد باقی مانده هم به مرور زمان حل می شود و برای آسودگی و شادمانی خاطر، سکوت کامل پیشه می کنم و به لبخندی بسنده خواهم کرد.خلاصه که ملت !این رااز یک داغ دیده بشنوید که در بحث نکردن آرامشی هست که یک هزارمش در جروبحث کردن نیست.بعد آن طرف قضیه هم هست.یک آدم هایی در زندگی  هستند که اصلا حاضری پول بدی بهشان که بیایند با تو بحث کنند.انقدر منطقی و خونسرد وبی طرف بحث می کنند که می خواهی از خوشی گریه کنی.(آهان یک دسته ی دیگر هم هستند که به طرز نفرت انگیزی برای شیرین نشان داده شدن خودشان را به حماقت محض می زنند.هرچه میگویی.،می گویند:جدی؟کش دار حرف می زنند و یک وضعی خلاصه.این ها را باید به خدا سپرد فقط.)داشتم راجع به آن آدم های محشر حرف می زدم.اگر یکی از این ها در زندگی تان هست دو دستی بچسبیدش.ولش نکنید.با این آدم ها می توانید تا ساعت دوی بعد از نیمه شب صحبت کنید و در سر و کله ی هم بکوبید و چند بخش سیکرت زندگی تان را هم برایش تعریف کنید و حتی یک لحظه نگران این نباشد که فردا از زبان عمه ی فلانی ادیت شده ی ماجرا را بشنوید.به کنسرت دعوتش کنید و او هم شما را به جمع دوستانه ی دونفره اش.این آدم های صاف و ساده خیلی خوبند.خیلی.مواظبشان باشید.

Tuesday, September 25, 2012

یک خواهش کوچک

متنفرم از این که این ها را این جا بنویسم اما لازم است .ببینید دوستان و خوانندگان گرامی این جا وبلاگ من است.وبلاگ یک چیز بسیار شخصی است .مثل خانه ی آدم است.هر کس به عنوان مهمان می تواند وارد این خانه شود و قدمش هم روی چشم.اما حق ندارد درتصمیماتی که در این خانه گرفته می شود یا حرف هایی که در این خانه زده می شود دخالت کند.مثال بدی بود.نمی دانم چه طور توضیح بدهم.اقا جان به طور مستقیم این که چار دیواری اختیاری.این جا را دقیقا برای این باز کردم که حرف هایی را که نمی شود زد و فکرهایی که نمی شود با همه در میان گذاشت را بنویسم.از این که همه از من بازخواست کنند که چرا فلان پست را گذاشتی و منظورت از فلان چیز چه بود متنفرم.اشتباه نکنید.اگر کامنت هایتان مبنی بر اعلام همدردی و همراهی با پست ها و این ها باشد بدون درنگ تایید می شود و من بی نهایت خوشحال می شوم از این که ببینم دغدغه های مشترکی داریم .به خدا من آدم عنی نیستم.فقط می خواهم که ملت به حریم شخصی من احترام بگذارند.یعنی از وقتی یک سری سوالات راجع به پست هایم می شود دیگر راحت نیستم در نوشتن.این که من پریود می شوم و این جا در باره اش مینویسم یک امر بسیار عادی است .ربطی هم به این که من دانشجوی پزشکی هستم و برای پزشک ها معمول است و فلان ندارد.من به عنوان یک فرد مونث حق دارم که از بالا و پایین شدن هورمون هایم که دلیل خیلی از تغیرات رفتاری ام است بنویسم .کار خلاف جرمی نکرده ام .این که از دلتنگی ها و خوشی های احمقانه ام می نویسم کار عجیب و دور از ذهنی نیست.حق من است که در وبلاگم از خود واقعی ام بنویسم.این که این قضیه برای بعضی عجیب است مشکل من نیست.خلاصه ی کلام  این که این جا تنها جایی است که من می توانم خودم باشم.عاجزانه از شما خواهش می کنم این یک جا را از من نگیرید .بسیار متشکرم.

dark

همین طور که زندگی و پیش میرود و چیزهای جدیدی راجع به گذشته را می فهمیم، میبینیم که چقدر شبیه هم بودیم و فقط فکر میکردیم که از هم بهتر یا بدتریم.داستان های پیش آمده و تمام شده و دردهایمان هم به تبع ساده لوحی ها یا  بدجنسی هایمان شبیه هم می شوند.چقدر همه چیز تا اینجا به طرز مضحکی نا عادلانه بود.چقدر... 

Wednesday, September 19, 2012

lost in their own little worlds

*نوشتن این پست دلیل بر پیدا شدن من نیست.من هنوز گمم.آدمی که خودش را گم کرده که شانزده روزه پیدا نمی شود.اما دلم برای نوشتن تنگ شده واگر ننویسم این روزها را بعدا پشیمان می شوم.گذر زمان ثابت کرده آرشیو چیز خوب  و مفیدی است.

عرضم به خدمت شما که دو هفته ی آخر تابستان به طرز غیر قابل باور و ناعادلانه ای خوب گذشت.ناعادلانه اش به خاطرحدوث آن اتفاقات در دوهفته ی آخرش بود.در حدی که دلم را برای تابستان تنگ کرد.چون قبلش گشاد بود و من هیچ حس خاصی نسبت به این فصل گرم بطالت خیز نداشتم.برای مثال یکی از این روزهای خوب لعنتی خوردن خوشمزه ترین غذای دنیا در بهترین رستوران شهر با یکی از  بهترین دوستهایم بود.آنقدر خوب بود آن چند ساعت که بنده حس کردم نکند پیدا شده باشم؟نکند مهسای امروز همان مهسای همیشه بود؟در این حد.بعد از آن هم به طور شرم آورانه ای با یکی دیگر از دوستان به استخری روباز پر از داف های رنگی رفتیم و آفتاب گرفتیم.کار بطالت بار ولی بسیار لذت بخشی است.اشعه های آفتاب مثل وقتی که کسی با موهای آدم بازی می کند و آدم مست می شود و خوابش می گیرد بدنت را نوازش می کند و کم کم پلک هایت سنگین می شود .البته بعدش باید حرف های پدر گرامی از قبیل"تو چرا سیاه شدی ، مگه سفید چشه؟"و "جوونای امروز دیوونه ان ،خدا شفاشون بده " و"استخرا کثیفه ملت توش می شاشن و فک کردی هر دیقه تمیز میکنن؟"رو بشنوی.بعد از آن هم یکسری اتفاقات خوب و کوچک اقتاد که الان هرچقدر به حافظه ی نابود شده ام فشار می آورم یادم نمی آید.انقدر در این دوسال تمرین فراموشی کردم که دیگر هیچ چیز یادم نمی ماند واین خیلی بد است.آها کم کم دارد یادم می آید.نمایشگاه علی هم خیلی خوب بود.هرچند کدام آدم چیزخلی را می شناسید که برود نمایشگاه دوست پسر سابق دوست سابقش که نقاشی هایی که برای آن دوست سابق کشیده شده را ببیند؟که دلش به اندازه ی همان انارها برای آن دوست تنگ شود و هی خودش را لعنت کند که خاک بر سرت برای چه آمدی آخر؟هرچند موس شکلات و هم صحبتی با دوستان کمی از درد قضیه کم کرد.بعد ترهم یک پنج شنبه ای بود فکر می کنم که رفتم به یک خیریه ای که بسیار ناراحت کننده بود همه چیز.چون خرج درمان بچه هایی با نقص سیستم ایمنی بالاست گویا و کل آن خیریه در دو روز مگر چقدر پول می توانست جمع کند؟هر چند می گفتند که در یک روز هفت میلیون جمع شده ولی هفت میلیون خرج داروهای چند تا از آن بچه های بی نهایت معصوم و زیبا را می داد؟لبان چند تا از مادران غمگین این بچه ها را خندان می کرد؟دل آدم می گرفت خیلی که باز هم کیک شکلاتی شان کمی حال آدم را عوض می کرد.در همین حین که دارید فکر می کنید شکلات چه نقش پررنگی در زندگی بنده دارد یادم افتاد که جمعه ی هفته ی بعد بلیت کنسرت همایون شجریان و سهراب پورناظری دارم و به اسنیکرز ها و مارس ها و پودینگ های شکلات قسم که تاثیر این کنسرت خیلی بیشتر از کیک شکلاتی بی بی است و در همین حین که دارید می گویید هرهر رو آب بخندی چشمم به مقاله ی بیست صفحه ای ارتباط سروتونین و اسکیزوفرنی افتاد که باید تا شنبه صبح یعنی دو روز و نصفی دیگر ابسترکتش را برای استادم بفرستم و حالم به غایت گرفته شد.بعد هم چشمم به ساعت افتاد که باید بروم باشگاه و یکی نیست بگوید خب مرض داری انقدر شکلات می خوری که بعدش از عذاب وجدان هی بروی بدوی که کالری های سوزانده شده در بهترین حالت نصف کالری های لمبانده شده ات شود؟فلسفه ی من درباره ی انجام دادن خیلی از کارهای عذاب وجدان زا این است که آدم یکبار زندگی می کند و احمقانه است که خودش را از این لذت محروم کند که فلان شود وبیسار.که این فلسفه در مورد خوردن هم صدق می کند.یک رباعی هم خیام در این رابطه دارد که به همان دلیل ریده شدن در حافظه ام یادم نمی آید اما یک چیزی در این مایه ها که این جام آخر را هم می زنم که معلوم نیست این دم که فرو برم برآرم یا نه.بعد در همین حین که دارید فکر می کنید من چه استعداد عجیبی در ریدن به شعر و کلمات دارم  یاواش یاواش از صحنه خارج می شوم ...

Monday, September 3, 2012

دوستان گرامی باید بگویم که بنده تا اطلاع ثانوی در این وبلاگ و هیچ جای دیگر چیزی نخواهم نوشت.چرا؟چون من خودم را گم کرده ام و زمانی که او را (خودم را) پیدا کردم قول می دهم که دوباره بنویسم.به آن خودم که پیدا کردم قول می دهم.شما هم اگر پیدایش کردید خبر بدهید و مژدگانی بگیرید .ایمیل بزنید به این آدرس:
m.mahsa211@gmail.com

متشکرم

Monday, August 27, 2012

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

یکهو از سر بیکاری و بی خوابی رفتم سراغ متن چت های مسنجرم.از خودم راضیم.کار اشتباهی نکردم.کلی احساس سبکی کردم.با این که زیادی و بی خودی ساکت ماندم اما حرف هایی هم زدم.در  مایه های آن جمله ی خ.مینی که گفت با دلی فلان و مطمئن به پیش خدا می روم:))در این حد.بعد از آن چشمم به کتاب های خوانده شده ی جلوی تختم افتاد که چقدر دوست داشتنی و خوب بودند."دلهره ی هستی "کامو و "در قند هندوانه"ی ریچارد براتیگان.کلی لذت بردم و یک تیکه هایی رو برداشتم که این جا بنویسم اما حالش را ندارم فعلا.بعد از آن یاد خاطرات این یک هفته ی شمال افتادم و کلی خندیدم.از رقص در تراس بگیر تا جعبه ی کاندوم توی یخچال.بعد ترش یاد از وطن رفته های عزیز تر از جان اقتادم و قصه ی همیشگی و تکراری دلتنگی و فین فین و این حرف ها.بابا قول داد تابستان سال بعد دانمارک باشم.قولش واقعی بود و بنده هم طبعا خوشحال و خندان می باشم.آخر سر یاد خودم افتادم.یعنی داشتم عکس های قدیمی ام را نگاه می کردم و یکهو یاد خودم افتادم.انگارکه چندین سال باشد خودم را ندیده باشم.کفش های کتانی سورمه ای ریبوکم هم البته نقش بسزایی در این دلتنگی داشت.دلم به غایت برای خودم تنگ شد.که چقدر خودم بودم آن سالها و الان...
در آخر یک سوال فنی داشتم.چقدر پیش آمده به این فکر کنید که آیا آدم های قدیمی زندگی تان دلتان برای شما تنگ می شود ؟اصلا شما را یادشان می آید؟آیا از شما به خوبی یاد می کنند؟خوش به حال کسی که قبل از مرگش مطمئن باشد که جواب تمام سوال ها آری است(امام مه سا).آدم با دلی مطمئن و فلان می میرد.
 

Sunday, August 26, 2012

سعدی آدم را مست می کند

بَسَم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا رَوَم ز دستت؟ که نمی‌دهی مجالی

نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی

همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی

چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
                                                                                      "سعدی"

Friday, August 24, 2012

.
شایـــــــــد خـــــــــوشبختی واقعی در این است که باور کنیم،
خوشبختی را برای همیشه از دست داده ایم، فقط آن وقت می توانیم بی امید و هراس زندگی کنیم، فقط در آن زمان می توانیم از شادی های ناچیز که بیش از هر چیز دیگر دوام می آرند، لذت ببریم...!
 
 
درخت | ماریا لوییزا بومبال | داستان های کوتاه امریکای لاتین | گردآوری: روبرتو گونسالس اچه وریا | مترجم: عبدالله کوثری

Monday, August 13, 2012

همیشه منتظر.همیشه صبور.همیشه معلق.
 تهشم هیچی.

برزخ هم جهنمیه واسه خودش.

Sunday, August 12, 2012

مسواکت را برداشتی
حوله و لباس هایت را 
همه برداشتی
جز من
چمدانت را بستی
دستگیره ی در را مشت کردی
و پرسیدی 
چیزی جا نگذاشته ام؟
چرا
غم رفتنت را جا گذاشته ای
و مرا


علیرضا روشن

پ.ن:
و مرا
و مرا 
و مرا
و مرا
و مرا 
و مرا
 

Friday, August 10, 2012

یاران همنشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو
حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو


Thursday, August 9, 2012

داشتم به عکس هات نگاه می کردم
از موها به شانه ها
از دستهات تا دستهای من
از خیابانی به کوچه ای
و باران تمام نمی شد
دست هام را در جیبم گذاشتم
برای روز مبادا.
روز مبادایی که می گویند
نزدیک عید است
وقتی که نرگس ها
بی تاب می شوند
و تمام.
یک گل به موهات بزنی
عید می شود
نارنجی من!
اینقدر خوابگردی نکن
اینقدر خوابم را نبین
بگذار بخوابم
بگذار خیال کنم بیدارم
و در خواب تو
دارم ازت عکس می گیرم.
 
 
عباس معروفی

Monday, August 6, 2012

والله که شهر بی تو مرا حبس می شود

من الان واقعن رو به پکیدنم و با کاردک هم نمیشه جمعم کرد.الانم که  گریه ام بعد از هفت ساعت قطع شده مامان خانوم تو اوو داره با نازنین حرف میزنه ودر همین لحظه زد زیر گریه.بعد من الان دوباره گریه ام شروع شده و قطع هم نمیشه.بعد شما فکر کنید دیشب در اون گیر و داری  که من دارم خودم رو می کشم که بغضم نترکه ملت زنگ زدن به رضا که مامان بابات رو تنها می ذاری میری؟بعد دیگه خودش یهو پکید در حد مرگ. شما فکر کنید ما چه حالی شدیم؟یعنی نابود.داغون.رسمن نشسته بودم اون وسط عر میزدم.عزیز می گفت گریه نکن ناراحت میشه.مریض میشه.نمی تونستم.واقعن دست خودم نبود.قطع نمی شد.الانم قطع نمیشه.سر قبلی ها این جوری نشده بودم.این گریه ی لعنتی حتی امان نداد بگم دلم براش تنگ می شه.من که میدونم اون دیگه بر نمی گرده.من که می دونم دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشه هیچی.من که می دونم...

ما بازیگران گم نام کدام تراژدی بودیم؟


سکانس آخر

 فرودگاه امام
.
.
.
.رضا رفت....

Saturday, August 4, 2012

و این گونه است که فرندز جاودانه می شود

فرندز بهترین سریالی است که دیده ام.الان هم چهارمین بار است که از اول شروع کرده ام به دیدنش.نه فقط چون سریال محشری است چون حس می کنم نیاز دارم به دیدنش.چون اتوپیای خود را در این شش نفر و زندگی شان می بینم.نیما دهقانی این  مسئله ی آرمان شهر بودن را خیلی بهتر از من توصیف می کند:
 
 " اتوپیا جایی ست که فرندز تمام نشود."

"خیلی از ماها فرندز را بعد از سال ۲۰۰۴ دیدیم. ولی فرندز دوره و زمانه نمی شناسد که. یک چیزی دارد که وقتی اپیزود آخرش را دیدی و گریه کردی و به آن آشپزخانه ی خالی فحش و لعنت فرستادی، طاقت نمیاوری رفتنشان را و برای کنار آمدن با این غم بزرگ دوباره اولین اپیزودش را پلی می کنی. هر چند بار هم که دیده باشی و هر چند سال هم که گذشته باشد فرقی نمی کند. جدا شدن این آدم ها غیر قابل باور است.
من نمی دانم اتوپیا کجاست، ولی هرجا که باشد حتما یک ربط بزرگی به فرندز دارد."
 
بعله دقیقا همین طور است .کمی رئال تر و محسوس تر بگوییم اتوپیا جایی است که ما و روابطمان به این سریال و الگوهایش نزدیک تر شود.نه منظورم این نیست که دقیقا مثل آنها باشیم.بحث این است که بتوانیم (مثلا) ده سال اینگونه با هم زندگی کنیم و با همه ی بدی ها و خوبی ها ونقص هایمان نه تنها همدیگر را قبول کنیم بلکه دوست داشته باشیم.در خیلی از قسمت های سریال در کنار این دوست داشتن دعوا و دلخوری هم پیش می آید اما هیچ وقت خودخواهی و منافع شخصی باعث به هم خوردن روابطشان نمی شود.یعنی پایه و بیس دوستی شان به قدری محکم است که حتی حاضرند به خاطرش از دوست دختر/دوست پسرهایشان که ممکن است به قول خودشان عشق زندگی شان باشند بگذرند.اما نه فقط به خاطر از خودگذشتگی و به قول ما ایرانی ها مرام کش کردن همدیگر.خیلی هم روند کار منطقی است و کاملا قانعت می کنند که به هم زدن یک دوستی(فرندشیپ) به خاطر یک رابطه ی عشقی تازه شروع شده ای که نتیجه اش نا معلوم است ریسکی ترین کار دنیاست.از طرف دیگر احترام به همدیگربا وجود سبک زندگی و ویژگی های شخصیتی بسیار متفاوت بیش از پیش به ما یادآوری می کند که چقدر ما وجامعه مان از این گونه روابط دور هستیم که حتی در محیط های کوچکی مثل دانشگاه یا محل کار یا همین جمع های دوستانه مان قادر به کنار آمدن با هم نیستیم و در چارچوب ذهنی مان هیچ الگوی زندگی یا رفتاری جز مال خودمان را قبول نداریم.در بهترین حالت ممکن است با هم کنار بیاییم ولی تهِ تهِ ذهن همه مان نمره ی کامل را به خودمان می دهیم و حاضر نیستیم یک لحظه خودمان  را در قالب زندگی ِ دیگری ببینیم.در صورتی که در فرندز به وضوح می بینیم که برای آسان تر کردن شرایط و مشکلات هم دیگر اگر لازم باشد از قالب و چارچوب زندگی خود خارج شده و مدتی در محیط و شرایط دوستشان و با قانون های او زندگی می کنند.مثل وقتی که جویی(که عاشق گوشت است) به خاطر باردار بودن فیبی(که به خاطر حقوق حیوانات گیاه خوار است) و ویارش به گوشت به او پیشنهاد می دهد که تا به دنیا آمدن بچه های فیبی جای او گیاه خوار شود و لب به گوشت نزند و جایش فیبی گوشت بخورد تا تعداد حیوانات کمتری کشته شوند و فیبی عذاب وجدان نگیرد!هرچقدر هم خنده دار و مسخره باشد نشان می دهد که چقدر به هم احترام می گذارند و چقدر همدیگر را با این همه تفاوت دوست دارند.یا مثلا وقتی که ریچل باردار است و با راس هم خانه شده  و از او می خواهد که با هیچ زنی بیرون نرود چون او حس خوبی ندارد و حسودیش می شود.با این که درخواستش خیلی غیر منطقی است راس قبول می کند وبرای راحتی او با هیچ دختری بیرون نمی رود.تصور این چنین رفتارهایی در جمع دوستی های ما کمی دشوار است.ریشه یابی و باز کردن دلایلش هم بیشتر از ده پست طول می کشد.خلاصه می خواهم بگویم که محبوبیت (و به نظر من معجزه ی)این سریال به این دلیل است که در عین خنداندن شما تا سرحد مرگ !  به طور ناخودآگاه یک زندگی ایده آل در ذهن شما ایجاد میکند و همین است که تمام کسانی که عاشق این سریال شده اند دلشان میخواهد یک کافی هوس می داشتند که هر بعداز ظهر با دوستانشان در آن زندگی یکنواخت شان را،بدشانسی ها و بدبیاری هایشان را و لحظات خوب و خوششان را با هم قسمت می کردند.اگر به طور ایندیویژوال و فردی به زندگی هرکدام در طی این ده سال نگاه کنیم می فهمیم که چقدر دشواری ها و بدبختی ها یشان بیشتر از خیلی از ما بوده است.اما تنها چیزی که آنها را به جلو سوق داده همین با هم بودن و دلگرمی وجود دوستانی است که با وجود گارسون بودن یا یک بازیگر چیپ درجه ی سه بودن یا یک باستان شناس حوصله سربربودن  یا یک دختر وسواس و بیش از حد منظم بودن نه تنها در کنارت می مانند بلکه از هیچ کمکی برای بهتر کردن حالت و آسان کردن روزهای سخت زندگی ات دریغ نمی کنند.همین است که همه ی ما دلمان می خواهد که فرندز هیچ وقت تمام نمی شد و همین است که فرقی نمی کند برای دومین بارباشد یا هزارمین بار اما باز شروع می کنیم به دیدن تک تک اپیزودها از همان سیزن یک.فرقی نمی کند دوهزار و چهار باشد یا دوهزار وسی.ما به هر حال دلمان برای آن خانه و کافی هوس لعنتی و آن شش نفر آدم دوست داشتنی تنگ می شود.

Wednesday, August 1, 2012

ما بازیگران گم نام کدام تراژدی بودیم؟

سکانس هشتم
 من و میم در شهر کتاب میرداماد در حال دیدن قفسه ها.بلند بلند از کتاب های آشنایی که می بینیم صحبت می کنیم و مثل همیشه مخ ملت دور و برمان را می خوریم.مدت ها بود چنین حس خوبی نداشتم.کتاب ها حال آدم را بهتر می کنند.حتی عکس روی جلدشان حال آدم را خوب می کند.من در قند هندوانه ی براتیگان و جهالت کوندرا را می خرم و او مرگ در می زند وودی آلن و درصید قزل آلای براتیگان.ازخیر در جستجوی زمان از دست رفته ی ان جلدی هم گذشتیم .حوصله ی من یکی که قد نمی دهد با این ذهن عجول.

سکانس نهم
 هم چنان من و میم .در خیابان قدس.ساعت حدودن نه وسی دقیقه ی شب.سکوت اش دیوانه کننده است.درخت ها دیوانه کننده اند.نسیم تابستانی هوش از سرت می برد.میم میگوید:"الان آدم می تواند خودش را در همان سال ها تصور کند."راست هم می گفت.آن ساختمان بی نظیر هم که نمی دانم چه بود رسمن آدم را یاد نیمه شب در پاریس وودی آلن می انداخت.کافه کیش میش هم شب را تمام کرد.عالی.بدون نقص.کاش هرشب مثل امشب بود.عکس می گرفتیم از خنده های بی دغدغه مان و میم هی گیر می داد به خودش که گنده افتاده در عکس ها و من هی بگویم که چرت نگو .بعد بگوید که عکسی  از اوبگیرم که غم عالم در چشم هایش معلوم باشد و من ریسه بروم از خنده و او جدی گفته باشد و ساعت هم هر چقدر می خواهد تیک تاک کند.عقربه ها جلو بروند تا شب های بعدی و ما به یک ورمان هم نباشد.انگار که هیچ وقت غمگین نبوده ایم.انگار که هیچ وقت غمی نبوده که در چشم هایمان و عکس هایمان هوار بزند سنگینیش را...

ادامه دارد...

Thursday, July 26, 2012

تو نمیدانی  غریو یک عظمت
وقتی که در شکنجه ی یک شکست  نمی نالد
                                               چه کوهی ست !

  تو نمیدانی نگاه  بی مژه ی  محکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره میشود
                                                چه دریایی ست !
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
                                            چه زندگی ست !

تو نمیدانی زنده گی چیست، فتح چیست 


.
.
.

 شاملو

پ.ن:شعر و تنها شعر است که می تواند آدم را مست کند.بیرون ببرد از روزهای کش آلود و غم ناک مثل روزهای ناب دوازده سالگی.که چقدر همه چیز برایم تازگی داشت.همه چیز آن بکارت دوست داشتنی اولین تجربه را داشت.شعر بخوانید ملت وهمه چیز را دایورت کنید به یک وری.

ما بازیگران گم نام کدام تراژدی بودیم؟

سکانس هفتم
دوباره نوتیف محمدرضا.کامنتش زیر عکسم:"همه فک و فامیلای ما خوشگلن.
راستی یه موقع نیای ما رو ببینی. دیگه وقت نداری ها. رفت 5-6 سال دیگه"
مطمئنم که این تنها و تنها باری است که نسبت به یکی از نزدیکانش به این وضوح ابراز علاقه می کند و من دلم قنج می رود برایش و من دلم قنج می رود برایش و من دلم قنج می رود برایش....

پ.ن:شرمنده اگر بیشتر پست های این چند روز فقط راجع به رفتن فک و فامیل هایم شد.سخت است برایم.اگر ننویسم دق می کنم.واقعن دق می کنم.


ادامه دارد...

Sunday, July 22, 2012

ما بازیگران گم نام کدام تراژدی بودیم؟

سکانس پنجم
  مهمانی خاله سهیلا.مامان دارد با کیانا حرف می زند.بحث تربیت کودک و از این خزعبلات است.چیزی که من میشنوم این است:"بلا بلا بلا".یکهو مامان اسم محمدرضا را می آورد.گوشم را تیز می کنم.می گوید":مهسا تمام بچگی اش را با رضا گذراند."بغض است و بغض که نباید بترکد.زشت است.مردم چه فکر می کنند؟دختر به این گندگی برای چه باید گریه کند؟ 
 سکانس ششم
  نوتیفیکیشن محمدرضا.(اولین )لایکی که برای عکسم زده جرقه ای شد برای آمدن اشکهایی که تمامی ندارد.باور نمی کنم که می رود.باور نمی کنم.تنها دل خوشی مان این است که ویزایش مالتیپل است.می گوید:"پول بلیطم را بدهید آخر هفته ها ایرانم."حتی شوخی اش هم درد دارد.

ادامه دارد...

هیچ...

آدم نباید رویاهایش را فراموش کند.هیچ وقت.هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت.حتی اگر چهل سالش شد .

و هم چنان...عمری دگر بباید

ما مگر چه می خواستیم از این زندگی؟نه خداوکیلی؟
به جان شما نه اصلن به جان خودم و تمام عزیزان و مقدساتم من یک دل خوش می خواستم.در همین تابستان; نه حتی برای طولانی مدت.یک کتابخوانی دوره ای بود.هرهفته یک کتاب می گرفتم دستم می خواندم .گه گاهی هم در تراس می نشستم چایی شمال تازه دم را با باقلوای قزوین می خوردم و به هیچ کجایم هم نبود که  چقدر کالری دارد و باید باشگاه بروم و چاق نشوم و فلان.حالا چه می شود که آدم چاق شود؟ها؟چاق ها نباید زندگی کنند؟نمی توانند از زندگی لذت ببرند؟چاق ها خیلی هم خوب و مهربان و دوست داشتنی اند.اصلن دوست دارم چاق شوم.به کسی چه؟ داشتم می گفتم.کتابم را بخوانم.فیلمم را ببینم.هی فکر نکنم که ای وای با این رشته ای که من می خوانم همین جا ماندگار شدم. با چیزهایی که در این مدت فهمیدم باید قید تخصص خواندن در آمریکا را زد.یعنی آدم بمیرد دوباره زنده شود آسان تر از پزشکی خواندن در آمریکا است.در آلمان و اتریش شاید اما آمریکا اصلن.بعد مگر آدم دیوانه است که برود زبان اجق وجق این آلمانی ها را یاد بگیرد و برود آنجا درس بخواند؟خب همین جا مثل آدم نشستیم درسمان را می خوانیم.بعله این طوری رویای نیویورک و این ها هم برباد رفت.چه می گفتم؟آها بی دغدغگی و این ها.بعد هی فکر نکنم به حرف مامان که زبان را ول کردی؟یک مدرک اف سی ای گرفتی برای من که چه بشود مثلن؟بعد هی فکر نکنم به حرف بابا که چرا ماشین را بر نمیداری بروی بیرون؟تصادف کردی که کردی.همه اولش تصادف می کنند؟نمی فهمد که چقدر ترسیدم.خداوکیلی این راننده های تهران چه دلی دارند؟نه؟چرا من انقدر رشته ی کلام از دستم در در می رود؟خلاصه که این دغدغه های آدم موفق شدن هی در ذهن آدم رژه نرود.فقط بنشینی کتابت را بخوانی و مثل همه ی آدم های معمولی یک روز بمیری.چه می شد؟

Friday, July 20, 2012

ما بازیگران گم نام کدام تراژدی بودیم؟

سکانس اول
   نازنین از دانمارک برگشته و حالا من و او محمدجواد  بعد از کلی چرخ زدن در توچال داخل رستوران محبوبمان منتظر سفارش مان هستیم.محمد رضا؟رفته ازبکستان ویزای آمریکای لعنتی اش را بگیرد و سیزده مرداد برود.محمدجواد می گوید:"رضا هم جدی جدی رفتنی شد." من مثل یک کوآلای غمگین روی میز ولو شده ام و مثل یک لوزر واقعی می گویم:"تنها شدیم".نازنین یک اَه کشدار می گوید وبحث را عوض می کند.

سکانس دوم
   روی یکی از نیمکت ها ی رو به دریا در اسکله نشسته ایم و خیس عرق از دوچرخه سواری طولانی مدت روی هم ولو شده ایم.یکهو یک لاک پشت انداره ی اژدها می آید روی آب و یک حالت کیفوری شروع می کند دست و پا زدن.شک ندارم همه مان در لحظه آرزو کردیم کاش جای آن لاک پشت بودیم.لاک پشت ها که دلتنگی و این ها ندارند راستی؟ها؟

سکانس سوم
   موزه ی مقدم.نوستالژیک تر و رویایی تر از چیزی که بشود تصور کرد.چند هزار بار آرزو کرده باشم آن خانه مال ما بود خوب است؟حیاط کوچک با آن حوض خواستنی برای ما میشد و حیاط بزرگ برای عزیز.شاید محمدرضا هم ماندنی می شد و دل می بست به پیچک ها و درخت هایش.شاید فرناز برمی گشت و با امیر در آن اتاق کوچک رو به استخر زندگی می کردند.
شاید همه چیز مثل سال هفتاد و شش می شد.

سکانس چهارم
  روی عرشه ی کشتی در حال عکس گرفتن هستیم.نوراسکله و چند هتل بزرگ ،تاریکی مطلق و ترسناک شب وسط دریا را کمرنگ می کند.حس مرگ بیشتر از هرچیزی غالب است.لذتی وصف نشدنی تمام بدنم را تسخیر می کند.به خیالم که جاودانه می شوم.که مرگ فقط و فقط در این لحظه است که مرا جاودانه می کند.البته صدایی در ذهن ام هی تکرار می کند که چخ پخ یمه!بعله.صداهای ذهن من به زبان ترکی و لهجه ی آذری هستند .انگار که بهتر می فهمم.

ادامه دارد...

Sunday, July 8, 2012

پانوشت عکس بالا

در مورد عکسی که این بالا جای تیترگذاشتم باید یه توضیحی بدم حتمن.اول اینکه طراحش یکی از دوستان بنده تو فیس بوکه به نام احسان موسوی که فکر کنم خیلی هاتون با صفحه ی شعروگرافی اش آشناباشید که چقدر خوبه و هرروزم داره بهتر میشه.دومم این که چون کاراش خیلی محشره (فقط همون یک صفحه رو نداره.صفحه هایی مثل تایپو شعر و هوشمندانه و نقل قول هم مال احسانه.) و تلفیق فوق العاده ای از شعر و گرافیک و رنگ و همه چیزه دوست داشتم که این حس رو با شما هم شر کنم و شما هم برید ببینید کاراش رو و لذت ببرید.بحث تبلیغ و این ها هم نیست.چون خودش فعلن حتی نمی دونه که من یکی از کاراشو برداشتم گذاشتم این جا.خلاصه اگه با سعدی و حافظ و شعر در کل حال می کنید و دوست دارید یه لذت جدید ببرید ازشون این صفحه ی شعروگرافی جای خوبیه واقعن.همین

Saturday, July 7, 2012

من فقط برای تاکید هزارباره از قول آقای دوممان سعدی این را بگویم و بروم:

 دنیا نیارزد آن که پریشان کنی دلی...


Tuesday, July 3, 2012

برادران گرامی سوغاتی برایم خرچنگ آورده اند.بعله یک خرچنگ واقعی ِ کوچک .ولی خوب از فشارهایی زیادی که امیرحسین به حیوان بدبخت آورد والبته تغییرات آب و هوا مرد.بعدش هم نفهمیدیم امیر چه بلایی سرش آورد.هدف کلی شان هم از آوردن بهرام(در آن دو روزی که زنده بود بهرام صدایش می کردم)ترساندن من بود مثلن.امروز هم که وارد اتاق شدم با دیدن سوسک روی تختم جیغ بلندی کشیده ودر را کوبیدم.بعد دیدم صدای خنده شان می آید لعنتی ها.مصنوعی بود ولی به جان شما از واقعی اش هم چندش تر بود.خلاصه از وقتی برگشته اند دهان بنده را سرویس کرده اند.الان البته برای هزارمین بار رفته اند شمال.من و پدر محترم دوباره تنها مانده ایم.گفته فردا شب می خواهد مرا به یک رستوران اسپشیال ببرد.احساس می کند چون تنها مانده ام این چندوقت باید خوشحالم کند و از این قرتی بازی ها.نمی داند که من تمام این مدت تنها بوده ام.خیلی وقت است .از شمار ماه و سال و این ها خارج است .یک دوره ی طولانی است و از همه جالب تر این که برایم عادی است.خیلی بیشتر از بقیه.شاملو در شاهکارش(در آستانه) می گوید :
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن 
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان انده گین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل
توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
و توان غم ناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی 
تنهایی عریان

انسان 
دشواری وظیفه است.

این جمله ی آخر را وقتی با صدای خودش می شنوید انگار تمام غم ها و شادی ها و سختی ها ی این سالها از جلوی چشمانتان می گذرد.این که چقدر همه چیز ناگهان بعد و عمق پیدا می کند و به قول خود شاملو در آخر همین شعر چقدر همه چیز یگانه و تک بوده تا همین جا.هیچ چیزی کم نبوده است.اگرما فکر می کردیم بوده نباید مال ما وبرای زندگی ما می بوده.می فهمید منظورم را؟یعنی به ما تعلق نداشته .خلاصه این که توانایی آدم ها در تحمل این تنهایی ها بیشتر از چیزی است که فکر می کنند .یک مقدار زیادی از این حجم تنهایی اجبار روزگار و این مزخرفات بوده اما مقدارکمی هم به انتخاب خودم بوده.یعنی خیلی وقت ها شده مچ خودم را می گیرم که شبها بیدار می مانم به بهانه ی درس اما همه اش به عشق آن نسکافه ی لب تراس است و دیدن طلوع خورشید در تنهایی مطلق و آرامشی که تا مرز جنون می رساندت.یا باز هم به خودم می آیم و می بینم که دوست دارم خیلی وقتها تنهایی در کافه ای یا کافه کتابی بنشینم و کتابم را بخوانم.یا ترجیح می دهم تنهایی و بدون همراهی دوستان باشگاهم ورزش کنم.یک جور غمی در همه ی این تنهایی ها هست اما یک غم لذت بخش .می فهید چه می گویم؟مثل غمی که به قول ی.علیشاهی در موسیقی سنتی ما هست(که مثلن در کلاسیک نیست) و دیوانه ات میکند از بس که خوب است.یک حس ارضا کننده ی عجیبی دارد.تنهایی خود خواسته ی به اندازه هم همین است.بعله خوب loneliness sucks.اما نه وقتی که خودت بخواهی اش.سخت است فهمیدن چیزی که می گویم.این حس من را تنها کسانی می فهمند  که دم صبح حوالی ساعت پنج در تراس خانه شان پاهایشان دراز کرده اند و سیگارشان را دود می کنند و ابی هم برای خودش "خانه و خاطره " را می خواند.آدم باید این جوری بمیرد اصلن.آن جا که ابی می گوید:"از سکوت و گریه ی شب به تو هجرت کرده بودم"نفس آخرش را بکشد و تمام.

Monday, June 25, 2012

شبانه

...
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که
فردا
روز دیگری ست.

پ.ن:کاش یک شاملوی دیگه میومد که من آیداش می شدم..آیدا چقدر خوش شانس بوده لعنتی

نه هر درخت تحمل کند جفای خزان غلام همت سروم که این قدم دارد

مامان و برادرهای عزیز رفتند شمال و من و پدر در خانه تنهاییم.(سومین سفر طی دو ماه اخیر!)امیرحسین قبل رفتن گفت:"یادت نره گلدونمو آب بدی؟"حسن یوسف هایش قد هیولا شده اند.انقدر بهشان می رسد که خدا می داند.آن روز یک ساعت با من بحث کرده که پشت پنجره ی اتاق خودش باشد نورش بهتر است تا اتاق من.امروز بابا یادآوری کرد وگرنه یادم می رفت.داشتم فکر می کردم کی بود که این گل اولین جوانه هایش را زد؟آن موقع که هنوز اوضاعمان خوب بود و حرف و حدیثی نبود و همه با هم بودیم .آن موقع که تازه یاد گرفته بودیم هم را دوست داشته باشیم.حالا اما بیا ببین چه قدی کشیده اند شاخه هایش.حیف که نیستی ببینی.نیستید ببینید.می ترسم آنقدربزرگ شوند که دیگر در خانه جا نشوند اما تو هنوز نیامده باشی.چرا آخرِ همه ی تنهایی های دنیا من و توییم؟چرا آن وقت که بود و نبودمان برای هم فرقی نداشت پیش هم بودیم اما حالا که هرلحظه هم را می خواهیم این همه از هم دوریم؟به قول بکس حسن یوسف ها هم قد کشیدند و تو نیامدی.یک سال گذشت و تو نیامدی.می ترسم وقتی بیایی که من رفته باشم.چرا؟
چرا آخر همه ی تنهایی های دنیا من و توییم؟

Sunday, June 24, 2012

سرم رو می برم زیر آب وچشمامو می بندم.می شمرم.می شمرم.می شمرم.تموم نمی شه اما.عمر دیگه ای هم نیست.لحظه ها می گذرن و عمر دیگه ای نیست.ته بی انصافیه.دلم اون روز و می خواد.خودت می دونی کدوم روز.دلم شهر جدید می خواد.آدمای جدید می خواد.این جوری بی انصافیه به خدا...

با تشکر از خانوم گوگوش

آدما رو عشقشون پا میذارن
آدما آدمو تنها می ذارن

همین دیگه .به همین سادگی.انگار نه انگار.
فک کنم ثابت شده به همه که عشق و محتویاتش برای من به چشم بهم زدنی می تونه تموم شه.اصالت نداره برام.همین .خواستم هشدار بدم حواستون باشه

Tuesday, June 5, 2012

yesterday,all my troubles seemed so faaaaaaar away*

مادر گرامی بعد از یک هفته سفر و گشت و گذار با سوغاتی های رنگی رنگی به خانه برگشته اند .سوغاتی من؟یک تی شرت(و البته یک پیژامه !) که رویش نوشته: you'll be fine soon .از اتاقم که داشت می رفت دستش را هم گذاشت روی شانه ام و بعد رفت.یعنی در این حد!!!بعد من الان در حیرتم که او از کی فکر کرده که :she's not fine .به هر حال حرکت عجیبی بود.شاید پنج ماه پیش این تی شرت نشانه ی همدردی خوبی بود اما الان ؟تمام شده و من واقعن fine ام.perfect نیستم ولی خوبم.معمولی.
دارم خودم را درمان می کنم.از هر چیزی یک سوژه ی خوب می سازم.خاطرات خوب غیر آزار دهنده را بارها و بارها مرور می کنم.البته یادآوری خاطرات دست شما نیست.خبر نکرده می آیند.اما این که شما هی بخواهید مرورشان کنید و پررنگ ترشان جلوه دهید یا سریع از آن ها عبور کنید دست خودتان است.خلاصه مسئول شاد یا کپک گندیده بودنتان هم خودتان هستید.بعله.شاید زیاد جالب نیست که من از مهسایی که به یک سری اتفاقات خوب ناگهانی و معجزه وار اعتقاد داشت تبدیل به یک آدم زیادی واقع گرای کمی بدبین شده ام که می داند هیچ اتفاق خوبی یک هو از آسمان و بدون دلیل نمی افتد و باید خودت را هزاران بار بکشی و یک بار زنده شوی تا طعم اتفاق خوب را بچشی ; اما تغییر دادن این من ِ الان اگرغیر ممکن نباشد ، سخت است.تبدیل  شدن به همان مهسای شاد که خنده هایش همه را می خنداند سخت است.چون باید تمام اتفاقات دو سال گذشته را پاک کرد تا بتوان همان قدر ساده و بی بهانه خوش حال بود.هرچند اصلن نباید هم این طور شود.اگر آدم ها هی بخواهند همه چیز را پاک کنند و از اول درست کنند یا مثل دوران بچگی شان باشند که دیگر اسم اش زندگی نمی شود.زندگی را باید کرد.(با ایهام کاملن عمدی)این جوری  است که آدم ها بزرگ می شوند.عاشق می شوند.حسرت می خورند.یاد میگیرند.یاد می دهند.شکست می خورند.آدم مجموعه ای از تمام این حسرت ها و دلتنگی ها و شکست ها و تک لحظه های خوب و روشن است.ماندگاری آن لحظه های خوب وناب به همان تک بودنشان است.مثل یادآوری یک کوچه ی خیلی سرسبز که از بچگی در خاطرت مانده و به خودت قول داده ای که آنجا خانه بخری.خانه ای که حوض داشته باشد .نرده های چوبی داشته باشد.درخت توت داشته باشد.بعد آن صحنه همان یک صحنه ی ناب می شود اتوپیای تو.اگر خوش شانس باشی هر سال این آرمان شهررا بزرگترش می کنی و اگر بدشانس...می شوی مثل من .که همه چیز را از یاد می بری و یک خواب دوباره تو را یاد آن روزها و امنیت بی پایان و بی دغدغگی شان می اندازد.به هر حال از یک جا باید شروع کرد. می خواهم شروع کنم.هرچقدر دیر.هرچقدر خسته.


*تیتر از آهنگ yesterday بیتلز است.محشر.

Tuesday, May 29, 2012

گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
.
.
.
  

Monday, May 28, 2012

بیا

حالا که رفته ای،
بیا
بیا برویم
بعد ِ مرگت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم
و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم

بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت ....

لعنتی
دستم از خواب بیرون مانده است.
 
 
گروس عبدالملکیان
 
پ.ن:هیچی...لالم الان.

Sunday, May 27, 2012

دیالوگ من و میم:
م: .
من: ...
م: ... .
من:.!

بعضی وقت ها نباید  حرف زد تا مدتی!این از پست قبل جا ماند!


Saturday, May 26, 2012

when a star shines in the dark!

چرا ما اینقدر کم با هم حرف می زنیم؟معجزه می کند حرف زدن.من در این یک هفته که با دو تا از دوستان صحبت کردم چیزهایی راجع به خودم فهمیدم که تا الان اصلن به چشمم نمی آمدند.نمی دیدمشان.نه این که فقط آن ها چیزی بگویند.شنونده بودند بیشتر.حرف های خودم خیلی چیزها را روشن کرد.مثلن این که نمی دانستم که انقدر شکننده ام .که پشت این چهره ی به ظاهر محکم و گاهی وقت ها خندان آدمی پنهان است که ضعف هایش فلج اش کرده اند.یا مثلن چیزی که باور نکردنی بود اولین تصویر آدم ها در اولین برخورد با من، از من بود:"ما فک می کردیم مغروری.از اینا که باید از هزارتا فیلتر رد شد تا بشه باهات دوست موند."تا به حال چند آدم مختلف با نگرش های کاملن جدا این حرف را زده اند.چیزی که اصلن فکرش را نمی کردم و برعکس همیشه ناراضی بودم از خودم که چقدر زود گرم می گیرم با آدم ها و زیادی خودم را خاکی نشان می دهم.خلاصه که خیلی ذوق زده ام از این همه کشف جدید.ایها الناس با هم حرف بزنید.زییییییییییاد.لطفن

Thursday, May 24, 2012

همه چیز از یک لازانیا شروع می شود

یک بساطی بود از صبح تا همین ظهری درخانه ی ما.یعنی اعصاب ها همه تعطیل.من سر امیرمحمد داد می کشیدم.مامان سر هردوی ما.امیر حسین هم سر همه مان.الان اوضاع آرام شده.بحث کلی سر گشاد بازی های امیرمحمد بود که دهن همه مان را سرویس کرده.یعنی خیلی خودمان را کنترل کردیم که نکشیمش.تن لش.اه.آدم های مفت خور کلن آدم های رو مخ اند.خیلییییییییییییییی.امیر حسین شعورش قابل مقایسه با آن گنده بک نیست.آنقدر که مودب و ملاحظه گر است.هوای مامان را دارد .امروز مامان می گفت اگر به خاطر او نبود یک ثانیه هم در این خانه نمی ماند.حق دارد.خیلی وقت بود شاید بیشتر از چندین سال که دعوای جدی در این خانه نشده بود.به هر حال هر کسی ظرفیتی دارد.ظرفیت مامان تمام شده و من کاملن درکش می کنم.هیچ کس به فکر نیست.همه بدبختی های خودمان را داریم.امیر اما جای کمک در این وضعیت باری اضافه می کند به بدبختی هایمان.فهم و شعور ندارد.آخر هم امیر حسین اوضاع را آرام می کند.
 حالا بعد از این همه اعصاب خوردی مامان صدا می کند که "مهسا لازانیا می خوری؟بذارم ماکروفر برات؟"می گویم" می رم ورزش بعد که اومدم خودم میذارم گرم شه."
خجالت می کشم ازمامان.که چقدر دلش برای ما می تپد.از دستمان حرص می خورد.حق دارد که از ما دوتا ببرد و امیرحسین امید آخرش باشد.بعد جالب این جاست که ما در تمام فامیل زبان زدیم خیر سرمان.که هر موقع مامان را میبینند می گویند آرزوی ما این است که بچه های ما مثل بچه های تو بودند.بعد این جاست که مامان از آن پوزخندهای تلخ تحویلشان می دهد.نمی دانند که چه آرزوهایی برای ما داشته و دارد.نمی دانند که چه خون جگری می خورد از دست ما و البته ناگفته نماند که بابا.
می دانم که بهترین نبوده و متعاقبن ما هم پخ خاصی نبودیم اما مطمئنم که من هیچ وقت نمی توانم جای او باشم.که زندگی ام برای بچه هایم باشد.بچه هایی که معلوم نیست آخرش چه می شوند.که آخرش برای تو نخواهند بود.که به احتمال زیاد هیچ کدامشان تا ده سال دیگر ایران نیستند که حتی تنهایی هایت را پر کنند.چقدر سخت است مادر بودن.سنگین است.جرئت می خواهد.