یکی از همین روز ها گم می شوم بین نگاههای این همه عابر.گم می شوم در سکوت خیلی تلخ این روزها.در بغض های گاه و بی گاهی که سر کلاس ها،در پیاده روهاوفیلم دیدن ها خفتم می کنند.تدریجی و آرام محو می شوم به گونه ای که شاید یک روز در بین حرف های روزمره تان،وقتی به کسالت همیشگی رسیدید از خودتان بپرسید:راستی کسی این روزها مهسا را دیده؟!و هیچکس جواب مطمئنی ندارد.تنها تصویر های محو و مبهمی است در ذهن ها.فقط تصویر...ا
.سکوت محو می کند آدم ها را.اما آهسته و نا محسوس
.
.
.
آدم ها که ساکتند دلیل بر کودن بودنشان نیست.گاهی آنقدر سرشارند از تلخی حوادث وآنقدر دردشان سنگین است که لال می شوند از هیبت اش...زود قضاوت نکنیم این سکوت ها را با تجربه های محدود و یک بعدیمان...ا
.
.
.
دوست دارم آرام آرام تمام شوم در طنین صدای الله اکبرشان.تمام شوم در اشکهایی که با خواندن پستهای بهمن دارالشفایی در گودر روی کی برد سرازیر می شود.تمام شوم در این امید و شادی دوباره...ظرفیت شنیدن و خواندن دستگیری و سرکوب دوباره را ندارم...می خواهم همین جا تمام شوم...روی همین پله ها ،دستم همین طور که زیر چانه ام است و لبخندی کشدار می زنم چشمانم را ببندم و...تمام